Saturday, July 28, 2007

untitled

تمام روز داشتم به این فکر می کردم که اگه یه راهی وجود داشته باشه و تو بدونی که با پا گذاشتن به این راه، 50 درصد احتمال داره که به جایی برسی که نه درد هست، نه دلیلی برای درد، نه پیری هست، و نه پایانی بر پیری، و نه زندان، و نه رنج و غم...! اما امکان برگشتن از این راه وجود نداره. آیا حاضر می شم پامو توی اون راه بذارم.
***
آیا مرگ می تونه همون راه باشه؟
-----

پ.ن: من رو بخاطر این مدتی که نبودم ببخشین... جدا عذرخواهم.
پ.ن 2: خداییش افسردگی تو این پستم موج می زنه نه؟ شرمنده دیگه.

Wednesday, July 18, 2007

SOOOSK!!!

این سوسکا رو دیدین وقتی با دمپایی لهشون می کنن چی شکلی می شن، اگه ندیدین من اینجا براتون توضیح می دم:
اگر کلش کنده نشده باشه، قطعا تمام محتویاتش به کف مربوطه چسبیده؛
احتمالا 2 یا 3 تا از پاهاش کاملا کنده شدن و بقیه شون هم در شرف کنده شدنند؛
در حالتی بسیار مشمئزکننده، برخی قسمتها به کف مربوطه متصل بوده و بقیۀ قسمتها همچنان در هوا می پلکند؛
حالات فوق بسته به انواع مختلف دمپایی ها و شرایط مختلف متفاوتند، در مواردی سوسک به ته دمپایی می چسبد و در مواردی دیگر دمپایی به ته سوسک می چسبد. در حالتی خاص سوسک و دمپایی از هم جدا می شوند و سوسک به کف مورد نظر می چسبد.

بگذریم… حالش رو ندارم بقیۀ موارد رو توضیح بدم، اگه واقعا مشتاقید بگین تا بعدا ادامۀ مطلب رو بگم…
همۀ اینا رو گفتم برای اینکه بگم من الان از نظر روحی دقیقا شبیه یکی از اون سوسکام… اخیرا یک نفر لطف فرمودن و با دمپایی مبارکشون من رو مفتخر کردن. حداقل نکرد با حشره کش اقدام کنه نامرد…

پ.ن1: رنگ فونت رو عوض کردم…
پ.ن2: ایمیلم رو با این reCAPTCHA ها قاطی کردم گذاشتم توی profile (اگه اطلاعات بیشتر راجع به reCAPTCHA خواستین همونجا می تونین دنبالش بگردین)
پ.ن3: یه وبلاگ دیگه راه انداختیدم…

Monday, July 16, 2007

خواجه ربیع

ساعت 9:15 صبح در خیابان:
مردی خوش رو با ظاهری مناسب: آقا ببخشید، از اینجا تا خواجه ربیع خیلی راهه؟
من: آره خوب... راه زیاده.
مرد: خیلی می بخشید، دو تا بلیط به من می دید؟ کارم گیره...!
من: بلیط ندارم، این صد تومانی رو بگیرید کارتون راه بیفته... (صد تومان بهش میدم)
مرد: آقا خیلی ممنون.

همان روز، ساعت 6:30 بعد از ظهر، یک کم اون ورتر از همان خیابان:
همان مرد: آقا ببخشید، از اینجا تا خواجه ربیع خیلی راهه؟
من (با چشم غره): بعله.
مرد: آها... خیلی ممنون.

پ.ن: واقعاً رنگ فونت بده؟ کوچیکه؟ اگه مشکلی چیزی هست بگید.

Thursday, July 12, 2007

The Girl Next Door

من باید چیزی را به دختر همسایه بگویم... آخر فکر می کنم احتمالا او نمی داند. نه به خاطر اینکه او نمی فهمد، شاید به خاطر اینکه تا به حال کسی به او نگفته است. در هر حال من حتما باید در این باره با او صحبت کنم. آخر می دانید چیست؟ او دختر زیبایی است، و خوش برخورد است، و خوب هم صحبت می کند، و چیزهای زیادی را می داند. اما خوب حتما این یک مساله را نمی داند. من می خواهم به او بگویم. نه برای اینکه اطلاعاتم رو به رخش بکشم یا قصد بدی داشته باشم، چون به نظرم  سخت است که هر بار چند ساعت پشت پنجره بایستد و با صدای بلند با من صحبت کند. شاید هم کمی زشت است.
آری. من باید حتما به او بگویم که این روزها همه با هم تلفنی صحبت می کنند.

Monday, July 9, 2007

افتخار تاریخی

از این آدمایی که سعی می کنن با یادآوری تاریخ ایران، مثلا به ایرانی بودنشون افتخار کنن اصلا خوشم نمی یاد، اونم تاریخی که معلوم نیست چقدرش راسته و چقدرش دروغ!!! آخه یکی نیست به اینا بگه که، کوروش کبیر و نادر شاه و آقا محمد خان چه ربطی به الان داره… آخه کشوری که از اوج قدرت به ته ذلت کشیده شده*، افتخار داره…؟
بابا جان، این همه چیز هست که برین بهش افتخار کنین!

* اگه هنوز به تهش نرسیده دیگه چیزی نمونده صبور باشین، به اونجاش هم می رسیم.

پ.ن: پ.ن نداریم! گول خوردین…

Thursday, July 5, 2007

چند قدم تا خدا…

اول: طرح مبارزه با بد حجابی به خوبی و خوشی صورت گرفت و نیروی انتظامی همۀ این دشمنان کافر اسلام  رو شکست داد…
دوم: مبارزه با اراذل و اوباش هم به شکلی معقول، منطقی و کاملا متناسب صورت گرفت و همه خوشحالند…
سوم: انرژی هسته ای حق مسلم ما شد*…
چهارم: ما پوز آمریکای جنایتکار بی تربیت نفهم بد رو زدیم…
پنجم: بنزین سهمیه بندی شد…
آخر: روزنامۀ بی فرهنگ “هم میهن” توقیف شد…

دوستان کم کم همۀ مشکلات بشریت حل می شه…  ما از همینجا به سمت تمام دست اندر کاران مملکت وزین خودمان تشکر شوت می کنیم، و درخواست های بعدی خودمان را به شرح زیر اعلام می داریم:
1- مبارزه با انواع و اقسام کافرینی که در معابر عمومی اقدام به راه رفتن بر علیه اسلام می کنند (بر خلاف جهت قبله حرکت می کنند)
2- قطع دستهایی که با ترویج فرهنگ غرب، قصد ایجاد تشویش در اذهان عمومی را داشته اند (از بیخ)
3-مبارزه با مادرانی که برای فرزندانشان چون شمع می سوخته اند و گازسوز کردن آنها (به مناسبت روز مادر)
4- مبارزه با مصرف بی رویه که کار خیلی بدیه…
5- سهمیه بندی انواع افکار، تخیلات، آرزوها و ابداعات کافرینی که با مصرف بی رویۀ اینها از اسلام به دور مانده اند.
6- مبارزه با مرگ مهستی*…
7- مبارزه با خدای جنایت کار به دلیل اقدام به جلب توجه پشت کنکوریها در ایام نزدیک به کنکور…

ان شاالله به لطف خدای جنایت کار و با استعانت از درگاه او، تمام مشکلات بشریت یکی پس از دیگری منفجر می شه و با انفجار هر یک از این مشکلات دری از درهای درگاه اللهی به روی ما انسانهای مومن و درستکار باز خواهد شد…!

پ.ن بی ربط: ضمن عرض تولدم مبارک (هر چند دیروز بود)، از تمامی دوستان و آشنایانی که با تماسهای تلفنی و نیز حضوری این واقعه رو تبریک گفتن، تشکر می نماییم…

Tuesday, July 3, 2007

آنها…

یکی دو هفته پیش، دوستی چیزی راجع به پیرها و مسن تر ها گفت که من روز به روز یبشتر بهش اعتقاد پیدا می کنم. در واقع درک یک فرد مسن با توجه به اون گفته خیلی راحت تر به نظر میرسه…! خودتون می تونید امتحان کنید:
     -فرق بچه ها با پیرا اینه که بچه ها قبول می کنن که بچه ان، ولی پیرا قبول نمی کنن که بچه ان.

توضیح بیشتر نمی دم. حتی اگه باهاش مخالفین به یک بار امتحان کردنش می ارزه…