Wednesday, May 23, 2007

زندگی یعنی Money…!

زندگی سختی شده… والله ما سن شما که بودیم اگه 1000 تومن حقوق می گرفتیم، 6 تا جفتک می زدیم میومدیم هر چی دلمون می خواست می خریدیم، 2 تا و نصفی خانواده رو اداره می کردیم همه هم از دستمون راضی بودن. حالا ما با 1000 تومن از خونه تا سر کوچه هم نمی شه بریم.

سخنان بالا از فرمایشات مادربزرگ گرامی بود. ولی خداییش امروز یکی التماس می کرد ازش واکس بخرم. اگه گفتین واکسه چند بود؟ 2000 تومن ناقابل به جان خودم. بنزین هم که کارتی شده و  تاکسیا هم که معلوم نیست، یکی هزار تومن می گیره یکی دو هزار و پونصد تومن. دیگه چند روز دیگه اگه رفتین سوپری یک کیلو تخم مرغ بخرین گفت 8900 تومن تعجب نکنید.

Monday, May 21, 2007

داره از ابر سیاه خون می چکه

اینجا... انگار همین جا همه چیز توی مغزم اتفاق افتاده...! صورت خون آلود دختر... افسرهای نیروی انتظامی... مردم...
صندلی را کنار می کشم و از صفحه مانیتور دور می شوم...

ای کاش از صفحه زندگی مردم این کشور دور می شدم. روزها می گذرد و من مدتهاست با شرم ملیتم را بیان می کنم. نام ایران را که می شنوم تمام خاطرات زنندۀ این سالها مرا به اوج تنفر می رسانند. اوج تنفر جاییست که مردم هیچ اعتراضی به این بازی خونین نمی کنند. اوج تنفر جاییست که به دست ماموران امنیت چکه چکه خون از چهره ای بی گناه می ریزد و هیچ کس جرئت حرف زدن به خودش نمی دهد. اوج تنفر جاییست که عده ای هر روز عقده های چند ساله شان را با باطوم به سر مردمان می کوبند. اوج تنفر همان جاییست که نشسته ایم. همان جایی که زندگی می کنیم یا شاید محکوم به زندگی کردنیم.

چه کسی جرئت دارد به این عکس ها نگاه کند؟ چه کسی جرئت دارد فقط چند ثانیه به آنها خیره شود؟ شما را شرم نمی شود؟ من که نتوانستم. و این روزها عکس های زیادی را نمی توان دید.

من هم خسته شده ام مثل همۀ شما:

یلدا، میترا خلعتبری، مسیح علی نژاد، پرستو دوکوهکی، سعید پور حیدر، مریم شبانی، قم امروز و خیلی های دیگر که نوشتند...

Tuesday, May 15, 2007

سرطان…

نمی دونم این غده ای که توی بدن آدم شروع به رشد می کنه چه حکمتی داره… آدم رو می خوره و می کشه. وقتی کشت، خودش هم می میره. . دقیقا مثل دولت مردای ایران می مونه. حرف حساب حالیش نمی شه، یه ذره سیاست هم نداره. اونوقت آدم میاد خودش رو با قرص و دوا و شیمی درمانی و کوفت و زهرمار کچل می کنه که بیا خوب شو، اونم مثل مرد روی حرفش واستاده که آقا من باید تو رو بکشم.
زندگی خیلی هم منطقی نیست… این رو باید پذیرفت دیگه.

——
پ.ن: این روزا همسایۀ ما همیشه یه کلاه روی سرش می زاره و اینور اونور می ره.

Wednesday, May 9, 2007

بعثت روزیست که…

استاد زبان:

“Valentine is a day when American people give cards to the ones they love”
“Halloween is a day when American people wear different costumes”
“Besat is a day when Iranian People…

بچه ها ایرانیا تو روز بعثت چه کار می کنند؟
یکی از بچه ها:

“Sleep.”

—–
پ.ن: اینم از فعالیتهای شاد ایرانی ها در روزهای عید…

Monday, May 7, 2007

نمایشگاه کتاب تهران

امسال هم نمایشگاه کتاب در تهران برپاشده و من هم از توی تلویزیون یه عالمه نگاش کردم… بسیاری از دوستان به خاطر اینکه نمی تونم به نمایشگاه بیام تبریک گفتن و اظهار داشتن نرفتن به نمایشگاه بسی راحت تر از رفتن به آن جاست. به نشریات هم که لطف کردن و اصلا نمایشگاه نشریات رو معلوم نیست چی کارش کردن. من که اگر تهران بودم عمراً نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم و از نمایشگاه باز دید نکنم ولی در این حالت آدم وجدانش راحته، هر وقت موقع نمایشگاه کتاب مشهد شد اونوقت می رم کتاب می خرم… به تهرانی ها پیشنهاد می کنم برای اینکه اعصابتون خورد نشه چند روز رو به مسافرت برین تا فکر رفتن به نمایشگاه به سرتون نزنه.
پیشنهاد سورئالیت هم خوبه…

Sunday, May 6, 2007

جهل مرکب

امروز یه بنده خدایی کنار من نشسته بود و هر چند دقیقه یه لغت انگلیسی می گفت و از من معنیشو می خواست…! از آخر که همۀ معنیاشو گرفت خیلی جدی گفت: “آقا شما این همه زبان خوندیدن… این همه وقت گذاشتین… اصلاً ارزششو داشت؟!!”
و سرشار از اعتماد به نفس راهش رو کشید و رفت… حتی فرصت نداد جوابشو بگیره… انگار انقدر از حرفش و جواب من مطمئن بود که نیازی به گرفتن جواب نمی دید…

آخه بندۀ خدا… اگه یه کاری رو نکردی چرا می خوای ثابت کنی بقیه که کردن، اشتباه کردن؟… من کارم اشتباه بوده که زبان کار کردم یا تو که نکردی…؟

——-
پ.ن: می گن یه بار گربه دنبال خونوادۀ موشها می کنه… موشها فرار می کنن و توی لونه قایم می شن اما گربه دست بردار نبوده و پشت در کشیک می داده… آخر سر بابای موشها شاکی می شه و می ره دم در و واق واق سگ در میاره و گربه فرار می کنه. بعد هم میاد خونه به پسرش می گه: “پسرم… اینه مزایای یاد گیری زبانهای دیگه”

Saturday, May 5, 2007

یک "تو"ی خیلی عجیب

اونقدر خوشحال شدم که بقیه رو فراموش کردم. من که هیچ وقت این چیزا یادم نمی مونه ولی فکر می کنم یک ماهی می شد ندیده بودمت و با اینکه ظاهرم خیلی رو به راه نبود به دیدنت اومدم.

خوب که فکر می کنم می بینم اونقدرا هم ظاهر مهم نبود، خیلی وقت بود مزۀ رودررو بودن با تو رو نچشیده بودم و این رودررو بودن رو می شد بدون ظاهر زیبا هم چشید.

شاید از دنیا و فلسفۀ دست نیافتنیِ بودن حرف می زدیم… بحثی که خیلی برام لذت بخشه… دفاع تو از دین و من از منطق…!
شاید از از اخبار و سیاست حرف می زدیم… از نابسامانی اوضاع وطنی که دیگه مدتهاست ناامیدمون کرده…!
شاید با هم از گذشته حرف می زدیم… راهروهای تاریک خاطراتمون رو یکی یکی قدم می زدیم و می خندیدیم!
شاید صادقانه از اشتباهاتمون حرف می زدیم… از کوتاهیا و گاهگاهی فراموشکاریامون… و در آخر همۀ اشتباهاتمون رو فراموش می کردیم!
و شاید همه چیز رو فراموش می کردیم و سایۀ گناهانمون رو روی دیوار عشق پر رنگتر می کردیم و لذت می بردیم… چند گناه کوچک!!!

اما هیچ کدوم از این کارا رو نکردیم… ما فقط همدیگه رو دیدیم…!
و من هنور هم منتظرم…

——
پ.ن: راستی راستی عجیب شدیا…!!!