Saturday, September 29, 2007

فارسی + عربی؟

من که اصولا با این سریالهای ماه رمضون مشکل دارم، ولی شنیدم که یه بنده خدایی به نام پری خانوم در یه سریالی به نام اغماء، لطف فرموده در مورد زبان فارسی اظهار نظر کرده. تا اینجا مشکلی نداره منتها این نظر ایشون مبنی بر این بوده که زبان اصیل فارسی به مقدار زیادی ناقصه و اگر با زبان عربی مخلوط نشه، اصلا قابل استفاده نیست!
به نظر شما این حرف درسته؟
البته من در جریان هستم که 30 تا 40 درصد زبان فارسی امروز ما، کلمات عربیه ولی اینکه بدون این کلمات نمی شه کاری از پیش برد یه کم بحث بر انگیزه! نظرتون چیه؟

----------------------
پ.ن1: با توجه به اینکه رئیس جمهور آمریکا مدتهاست قصد سفر و سخنرانی در ایران رو داره، منتها روش نمی شه بگه، آقای احمدی نژاد خیال ایشون رو راحت کرد!
پ.ن2: آخرین رئیس جمهوری آمریکا، که به ایران اومد جیمی کارتر بود (سال 1977).
پ.ن3:دوستان اگر هنوز وبلاگ ندارین بیاین برین از این خانوم 108 ساله یاد بگیرین و خجالت بکشین!
پ.ن4: من با صدای هارد کامپیوتر هیچ مشکلی ندارم... حتی موقعی که داره خیلی خیلی زور می زنه... ولی من نمی دونم آخه این روزا این شکم من آیا روزی 25 بار ویندوز لود می کنه؟

Sunday, September 23, 2007

نوستالژیا؟؟؟

اول مهر است این روزها... و ما شدیدا دچار نوستالژیای حاد شده ایم...! منتها این نستالژی ما ربطی به تخته سیاه و کت و شلوار سرمه ای و گچ و ساندویچ های کالباس نداره، نوستالژیِ چیزایی که هیچ وقت نداشتیمه...
مثلا من همیشه دوست داشتم با این اتوبوسای زرد که روش نوشته School Bus برم مدرسه...
یا مثلا دوست داشتم توی کتاب ادیبیاتم 4 تا شعر از شاملو و دو تا داستان از هدایت می بود که با دبیر ادبیاتمون روشون بحث کنیم...
یا دوست داشتم روی نیمکت بغل دستیم عوض دو تا هیکل گندۀ ریشو، دو تا دختر می بود... (چیه خوب...؟ دوست داشتم دیگه)

چه کنیم که گذشت اون زمان و دست زمانه ما را بدین نقطه که هستیم پرت کرد، که از بخت بد ما گویا نشونه گیریش هم اندکی بد بود...

----

پ.ن 1: ما شدیدا نمی دانیم اگر این خدا ما را با خوردن یه کوفتی از بهشت شوتمون کرد، الان ما چه کوفتی بخوریم که از زمین شوتمون کنه؟
پ.ن 2: زندگی بدون موبایل چقدر سخته...؟! خدا انشالله موبایل های همه تون رو توقیف کنه تا من رو درک کنین.
پ.ن3: چرا اینقدر آلمانی سخته؟ یکی یه راهکار بده من می خوام آلمانی یاد بگیرم.

Friday, September 21, 2007

ترس...

یادم میاد بچه که بودم، از اینکه از یه چیزایی نمی ترسم احساس غرور می کردم...! به همه جا سرک می کشیدم و هر چیزی رو امتحان می کردم...
این روزا وقتی رو لبۀ بالکن راه می رم... یا وقتی با سرعت 140 کیلومتر بر ساعت تو وکیل آباد ویراژ می دم... یا وقتی کنار پنجرۀ خونۀ مامان بزرگم که طبقۀ دهمه می شینم...، فکر می کنم یه چیزی کم دارم... فکر می کنم که یه چیزی باید مانع از این کارا بشه...!
اینه که احساس می کنم گاهی ترس لازمه که به آدم بفهمونه هنوز زنده است...

پ.ن1: ولی من از شکنجه می ترسم... از مرگ با شکنجه نفرت دارم...
پ.ن2: یک شنبه اول مهر می باشد...! تابستون خوب بود!
پ.ن3: من همچنان از پاییز متنفرم... بچه که بودم دلیلش رو گفته بودم...

Sunday, September 16, 2007

میهمانی خدا...

ماه رمضان شروع شد...!
ساعت کاری اداره جات تغییر کرده... از ساعت 8:15 می رن سر کار تا ساعت 9 دورۀ قرآن دارن. ساعت 11:30 می رن نماز جماعت و تا ساعت 12:15 می شینن به دعا و نیایش و جمع آوری ثواب. ساعت 2 هم که تعطیل می شن. مشکلات مملکت رو هم که تو ماه رمضان خود خدا میاد حل می کنه. دمش گرم واقعا... ماه مهمانی خداست دیگه... خدا هم که خیلی مهمان دوسته!
زندگی ما هم که مختل شده اساسی... از صبح تا غروب باید له له بزنیم و برای یه لیوان چایی کلی ژانگولر بازی در بیاریم! نهارم که اصلا فکرشو نکن.
برنامه های تلویزیون هم که از همیشه دیدنی تر شده...! روزی 12 ساعت قرآن، روزه، دعا و انواع و اقسام مراسم مذهبی پخش می شه و بقیه اش هم سریال هایی با مضامین کاملا مذهبی... به جان خودم اگه خود خدا هم می خواست تو ایران تلویزیون نگاه کنه حالش به هم می خورد.

پ.ن1: من واقعا از این حجاب برتر حالم به هم می خوره... اصلا هم از این زنای چادری خوشم نمیاد... اونوقت مامانم "نذر" کرده که تمام ماه رمضان رو چادر بپوشه! توجه کردین که چی شد؟!
پ.ن2: یکی از خانوم های محترم و محجبه که مامور امر به معروف و نهی از منکر در نمایشگاه بین المللی بوده، لطف کرده به یک خانوم فحش داده. این خانوم هم عصبانی شده و یه تو گوشی به این خانوم محجبه تقدیم کرده. این خانوم محجبه هم کم نیاورده و با لگد کوبونده تو شکم طرف مقابل...
پ.ن3: در واقع اون خانوم بد حجاب بر حسب اتفاق 4 ماهه حامله بودن و در همان لحظه بچه شون سقط شده و خونریزی می کنند و به بیمارستان منتقل می شوند.
پ.ن4: پس از شکایت، اون خانوم محکوم به پرداخت دیه برای "توگوشی زدن" می شن.
پ.ن5: قرار بود توی گلبهار یه مسابقۀ دوچرخه سواری "برای کودکان زیر 7 سال" برگزار بشه...! نذاشتن دخترا توی مسابقه شرکت کنن.
پ.ن6: من رسما داره حالم به هم می خوره... می فهمین که چی می گم؟!

Tuesday, September 11, 2007

در آینه…

قضیه:

کوه با نخستين سنگ‌ها آغاز مي‌شود
و انسان با نخستين درد.
در من زنداني‌ي ِ ستم‌گري بودکه به آواز ِ زنجيرش خو نمي‌کرد ــ
من با نخستين نگاه ِ تو آغاز شدم.

- احمد شاملو

نتیجه:
کوه با آخرین سنگ‌ها تمام مي‌شود
و انسان با آخرین درد.

من با آخرین نگاه ِ تو تمام شدم.

—–
پ.ن1: انتخابات واحداتمان را انجام دادیم و خیالاتمان راحت شد…
پ.ن2: دوران مجردی بسیار شیرین می نماید، فقط اولش کمی سخت بود. من فعلا تمام شده ام… تا ببینم با نخستین نگاه چه کسی آغاز بشم.