صدای زنگ میآید... زنگ یکنواخت ساعت...
نمیدانم این ساعت را چه کسی اینگونه کوک کرده است و کنار گوشم گذاشته است...
نمیدانم ساعت چند است...
نمیدانم جقدر از صبح گذشته است...
نمیدانم چقدر به پایان شب باقیست...
صدای زنگ میآید و من باید برخیزم... برخیزم که زندگی کنم تا انتهای شبی که نمیدانم کی به سرانجام میرسد!
صدای زنگ میآید و شب به انتهایش نزدیک میشود و من هنوز خوابم...!
من خوابِ خوابم و در خواب میبینم که زندگی مرده است و من در دریای عشق غرق شدهام و خورشید که میتابد تا ابر سفر میکنم و باران که میبارد بر چترهای رهگذران فرود میآیم!
آه... این زنگ لعنتی قطع نمیشود؟!
صدای زنگ میآید و گوشهایم دیگر طاقت شنیدن ندارند... باید برخیزم و زندگی کنم... اما خواب...
من خوابِ خوابم و در خواب زندگی را کشتهام و به دنبال کسی میگردم که چترش را بسته است و به آسمان خیس مینگرد و من در چشمانش زندگی میبینم!
آه این زنگ لعنتی...!
مرا بیدار کنید... مرا بیدار کنید تا زنگِ یکنواختِ زندگی مرا به گور نبرده است...
چرا که فقط چند ساعت به انتهای زندگی مانده است و من هزار خواب ندیده دارم و هزار دریا و چتر و آسمان و ابر که باید به همهشان سر بزنم و به دنبال رهگذر بی چتری بگردم که در چشمان پر از زندگیاش فرود آیم...
صدای زنگ... صدای یکنواخت زنگ...!
مرا بیدار کنید تا زندگی کنم اندکی...
نمیدانم این ساعت را چه کسی اینگونه کوک کرده است و کنار گوشم گذاشته است...
نمیدانم ساعت چند است...
نمیدانم جقدر از صبح گذشته است...
نمیدانم چقدر به پایان شب باقیست...
صدای زنگ میآید و من باید برخیزم... برخیزم که زندگی کنم تا انتهای شبی که نمیدانم کی به سرانجام میرسد!
صدای زنگ میآید و شب به انتهایش نزدیک میشود و من هنوز خوابم...!
من خوابِ خوابم و در خواب میبینم که زندگی مرده است و من در دریای عشق غرق شدهام و خورشید که میتابد تا ابر سفر میکنم و باران که میبارد بر چترهای رهگذران فرود میآیم!
آه... این زنگ لعنتی قطع نمیشود؟!
صدای زنگ میآید و گوشهایم دیگر طاقت شنیدن ندارند... باید برخیزم و زندگی کنم... اما خواب...
من خوابِ خوابم و در خواب زندگی را کشتهام و به دنبال کسی میگردم که چترش را بسته است و به آسمان خیس مینگرد و من در چشمانش زندگی میبینم!
آه این زنگ لعنتی...!
مرا بیدار کنید... مرا بیدار کنید تا زنگِ یکنواختِ زندگی مرا به گور نبرده است...
چرا که فقط چند ساعت به انتهای زندگی مانده است و من هزار خواب ندیده دارم و هزار دریا و چتر و آسمان و ابر که باید به همهشان سر بزنم و به دنبال رهگذر بی چتری بگردم که در چشمان پر از زندگیاش فرود آیم...
صدای زنگ... صدای یکنواخت زنگ...!
مرا بیدار کنید تا زندگی کنم اندکی...