Sunday, November 29, 2009

Started, From the End!

آن‌روز بردن نامت آغازگر زندگی‌ام بود...

امروز مرا به جرم آوردن نامت اعدام می‌کنند...
                                                  با طناب حسادت... به اسم عشق!

Saturday, November 28, 2009

من...

مرا از نوشته‌هایم نشناس...
که من هیچ‌گاه به اندازه‌ی نوشته‌هایم خودم نبوده‌ام!

و فراموش کن تمام آنچه از من به یاد داری...
که من دیگر هیچ‌گاه همچون خاطراتت من نیستم!

و به دنبال من نگرد...
که من دیگر هیچ‌گاه وجود نخواهم داشت!

Thursday, November 26, 2009

Blindness

مرد، دلگرفته از تمام آنچه دیده بود وارد اتاق شد و در را بست. به سوی آینه رفت و نگاهی به دهان قفل شده‌اش انداخت... کلید دهانش را به یاد نمی‌آورد که در کدامین بازداشتگاه و برای کدامین تهدید یا تحت کدامین شکنجه از دست داد اما خوب می‌دانست که این قفل باز شدنی نیست. نگاهش از دهان درون آینه، به سمت سقف اتاق حرکت کرد و دستش به سمت چشمهایش... چند قطره از محلولی که در دستانش بود در چشمانش ریخت و چشمهایش را بست...

چشمهایش‌ را که گشود، نه دهانی درون آینه بود و نه مردی و نه آینه‌ای...

Thursday, November 12, 2009

Will You؟

رو به رویت خواهم نشست، تا تو از نفرتهایت بنویسی…

می توانی؟!