Friday, January 8, 2010

هراس…

نگاهش کردم… مرا فروخته بود به نمی‌دانم چه مبلغی و حال که همه چیز را فهمیده بودم و مبهوت نگاهش می‌کردم، اشک در چشمانش حلقه زده بود…
نمی‌توانستم انکار کنم که دوستش داشتم و دوستش داشتنم بود که مرا به آن حال انداخته بود و او را به آن حقارت متهم کرده بود…! مرا فروخته بود و دستانش می‌لرزید… حال که مرا فروخته بود و من همه‌چیز را فهمیده بودم و مبهوت نگاهش می‌کردم، دستانش می‌لرزید و مرا می‌آشفت… می‌ترسید و من هم می‌ترسیدم از ترسش و از نگاهش می‌خواندم که از من انتظاری دارد… که بلایی سرش بیاورم… که تقاص فروختنم و تمام آنچه با من کرده بود را یک‌جا پس دهد و من می‌ترسیدم از ترسش چرا که هیچ نداشتم که به او بدهم… نه تنفری و نه حتی آهی از روی افسوسی که گویی سال‌هاست با خود به دوش می‌کشم…! هیچ نداشتم و نگاهش آشفته‌ام می‌کرد… چشمان کسی که مرا فروخته بود و می‌دانست که می‌دانم و می‌ترسید و من از ترسش هراس داشتم!

عاقبت نمی‌دانم… کشتنش بود که بی هیچ تنفری به سراغم آمده بود و با صدای وهم آلود آژیرها و نورهای آبی و قرمز آمیخته شده بود یا کشتنم… او مرا فروخته بود و من مرده بودم و او هم جایی میان نورهای آبی و قرمز محو شده بود… نمی‌دانم مرده بودم یا مرده بود و یا مرده بودیم... اما می‌دانستم به من خیانت کرده بود و مرا فروخته بود به نمی‌دانم چه مبلغی و می‌دانست که می‌دانم و من چشمانش را می‌دیدم که هراس دارند و از هراسشان می‌ترسیدم…!

Sunday, January 3, 2010

وداع...

یک شب برگ برگ نوشته‌هایم را در حیاط پشتیِ خانه روی هم خواهم چید و خودم، در بالاترین نقطه‌‌ی نوشته‌هایم دراز خواهم کشید… سیگاری روشن خواهم کرد و به اندازه‌ی چند پک به آسمان یکنواخت شهر مرده نگاه خواهم کرد و سیگار نیمه تمام را بر روی نوشته‌هایم رها خواهم کرد تا گر بگیرند و تنم را همانطور که روحم را سوزاندند، خاکستر کنند…

آری… تنها آن‌قدر خواهم نوشت که برای مردن کافی باشد… نه بیشتر و نه کمتر…