Thursday, November 24, 2011

کتاب ما

کتابی را که تمام شده است، عاقبت باید بست. هر چقدر هم که کتاب را دوست داشته باشیم... هر چقدر هم که به واژه‌ی «پایان» بنگریم و باورمان نشود که این آخرین واژه است... عاقبت باید آخرین ورق را هم بزنیم و کتاب را به درون قفسه‌ی کتاب‌ها بگذاریم... در کنار سایر کتاب‌هایی که تمام شدند و ما دوستشان داشتیم... یا نداشتیم...
کتاب‌ها تمام می‌شوند... حرف‌ها هم...
شاید ما هم تمام شده‌ایم و مدت‌هاست نشسته‌ایم و به آن آخرین کلمه زل زده‌ایم اما جرأت ورق زدن نداریم. شاید این صفحه، صفحه‌ی آخر است و باید چشم‌هایمان را ببندیم و تمام آنچه در وجود داریم بدهیم به انگشتانمان و یک بار دیگر ورق بزنیم و بعد همه چیز را با هم قرار بدهیم در قفسه‌ی خاطرات تا چند روزی دائما از کنارش رد شویم و نگاهی به درونش بیاندازیم و کم کم دلمان خش بیافتد و ترک بردارد و بشکند و ما به روی خود نیاوریم تا کم‌کم ترک‌ها را فراموش کنیم و شاید بعدها که در کافه‌ای نشسته‌ایم و چای می‌نوشیم و کسی نیست که با او کیکمان را قسمت کنیم، ناگهان چیزی از قفسه‌ی خاطرات به قلبمان خنجر بزند...
شاید ما هم تمام شده‌ایم... «ما» که تمام می‌شود همه چیز با هم تنها می‌شود... همه‌ی چیزهایی که مال «ما» بود، ناگهان می‌شود مال «من»... یا مال «تو»... حتی نام‌هایمان که همیشه در کنار هم می‌آمدند و گویی به هم جوش خورده‌ بودند، دیگر از هم جدا می‌شوند و من می‌شوم من و تو می‌شوی تو. شاید «ما»ی ما هم تمام شده است...

چه کسی می‌داند پشت این صفحه چه چیزی نوشته‌اند؟ نشسته‌ایم و نظاره می‌کنیم و عرق می‌ریزیم از چشمانمان اما توان ورق زدن نداریم...
توان ورق زدن نداریم...
توان نداریم...
نداریم...

Sunday, August 21, 2011

شاید اگر دوباره نگاه کنی...

خط قرمزها همیشه کار را خراب می‌کنند. سر آدم را به درد می‌آورند، دل آدم را می‌شکنند، رابطه‌ها را به گند می‌کشند و گاهی تمامشان می‌کنند.
با خیال راحت قدم می‌زنی در زندگی و غرق در خوشی‌ها و ناخوشی‌هایش پیش می‌روی و به این نمی‌اندیشی که کجا می‌روی. یک آن همه چیز خراب می‌شود و نمی‌دانی چه شد، نمی‌فهمی چه کردی که به اینجا رسید. بر می‌گردی و چشمت به یک خط قرمز ذق می‌افتد که با دیدنش چشمانت به درد می‌آید اما به یاد نمی‌آوری که از اول آنجا بوده باشد و تو از آن گذشته باشی. باور نمی‌کنی اما هست... می‌بینی که گذشته‌ای از آن خط و اکنون همه‌چیز رو به ویران شدن می‌رود، صدای شکستن دلی به گوش می‌رسد و می‌فهمی که رابطه‌ای به گند کشیده شده است! آن‌جاست که می‌فهمی کارت تموم است. دست‌هایت را می‌گذاری بر روی گوش‌هایت که صدای فریادهای دل را نشنوی و چشم‌هایت را می‌بندی که رنگ‌های زننده اشکهایت را روانه نسازند اما فرقی نمی‌کند. تا کی می‌توان ندید و نشنید و آیا اصلا می‌توان؟
از خط قرمز که بگذری همه چیز تمام می‌شود کم کم. می‌شود برگشت؟ چه کسی می‌داند؟ نمی‌دانم... اما اگر می‌شود برگرد... نرو که به درد می‌آید... نرو که به گند کشیده می‌شود!

Thursday, August 18, 2011

همه چی

دل آدم که می‌گیره همه چی یک حس دیگه داره، تلویزیونی که همیشه این موقع‌ها اخبار پخش می‌کرد، حالا یه آدمی رو نشون می‌ده که نشسته داره زر زر می‌کنه. همین اینترنتی که تا دیروز می‌نشستی پای گوگل‌ریدرش و پشت سر هم آیتم شیر می‌کردی، امروز هیچی واسه شیر کردن نداره. آدم‌هایی که همیشه باهاشون حرف می‌زدی و می‌خندیدی و جک می‌گفتی، حالا یه حسی دارن مثل اون گلدون گل خالی روی میز یا اون قاب عکس زشت روی دیوار که توش یه آدم دیگه نشسته و یه لبخند دلگیر زده و هیچی هم توی نگاهش نیست.
خب من الان به همین صورت دلم گرفته. الان دوست داشتم یک نفری بود و می‌نشستیم با هم یه سیگار دود می‌کردیم و اون بر می‌گشت می‌گفت «هی... کون لق همه چی! من که می‌دونم همه چی درست می‌شه آخرش!» اما خب کسی نیست که همچین کاری بکنه و همچین چیزی بگه به من! امروز ته چیزی که گیرم اومد یه «باز چرا رفتی تو فاز غم» بود. آدما تا بتونن خودشون رو قاطی غم و غصه‌ی مردم نمی‌کنن. منم اگه بودم فک نمی‌کنم حرف بهتری می‌زدم! همین‌جوریه دیگه، یه مدت دل بقیه می‌گیره ما به روی خودمون نمی‌آریم و یه مدت دل ما می‌گیره و مردم به روی خودشون نمی‌آرن. همینم خودش دلیلیه برای اینکه آدم دلش بگیره!
چه اهمیتی داره اصلا؟! اومدم اینجا نوشتم اینا رو که یه جورایی خودم به خودم بگم «هی! کون لق همه چی! یه تکون به خودت بده همه چی درست می‌شه.»

Monday, August 8, 2011

:((

حتی کی‌برد هم همه چیز را می‌فهمد...
زمانی که پرانتزهای بسته، جای خود را به پرانتزهای باز می‌دهند.

Saturday, August 6, 2011

واژه‌ها

تنها دو واژه فاصله است
بین شادی و غم
بین هستی و نیستی
بین امید و ناامیدی
و یا زندگی و مرگ

تنها دو واژه...

«دیگر نمی‌خواهمت»

و تمام شد تمام شادی و هستی و امیدواری من...
و شروع شد تمام غم و نیستی و ناامیدی من...

و تمام شد زندگی
و شروع شد...

Sunday, January 23, 2011

Story of a Gambler

از ابتدا می‌دانستم برنده تویی

با تمام برگ‌های بازنده‌ی دستم، بهترین بازی را برایت رقم زدم...
و تمام عزمم را جزم کردم تا بهترین همبازی‌ات باشم
بازی تمام شد...
اکنون تمام برگ‌های زندگی‌ام روی میز، کنار هم ردیف شده‌اند...

آری...
        من باختم...
و این را نه از برگ‌های بازنده‌ی روی میز...
                      که از نگاه برنده‌ی تو می‌توان فهمید