کمی
که خواب از چشمهایم فاصله میگیرد خود را میبینم که بر خاک خیس ِ اکنون
یخ زده از نم نم دیشب با اسلحه و بیسیم و دوربین و کولهای که
صبحانهیمان را درون آن گذاشتهایم روی تپهها بالا و پایین میروم تا به
محل دیدهبانی برسیم. صدای باد، که وحشیانه صورتم را نشانه رفته است، از
بین تار و پود کلاه کشی سبز رنگ عبور میکند و من پردههای گوشم را تصور
میکنم که لابد همچون پردههای آویخته به پنجرهای باز
بر روی یک ساختمان بلند، در اثر باد موج میخورند و میرقصند. باد سرد از
همان روزنههای گوش وارد میشود و گویی تمام مسیر را تا انگشتان بیوقفه
میوزد و همانجا میماند. انگشتان پا بعد از مدتی بیحس میشوند و چند
دقیقه بعد جای خود را به درد میدهند. باید تندتر راه بروم تا کمی گرمتر
شوم اما تندتر که میروم به نفسنفس میافتم. این تپه نفس آدم را میبُرد.
چند دقیقه میایستم و چشمانم را میبندم و به کرکرههای کشیدهی مغازههای
کنار پیادهرو نگاه میکنم. این موقع صبح همه جا تعطیل است. فقط صدای عبور
خودروهای تکسرنشین و کارمندهای درونشان میآید. گاهگداری هم یک اتوبوس پر
از دانشآموز یا یک تاکسی به دنبال مسافر. هوا کمی سرد است اما میشود
تحمل کرد. باد که نمیآید سرما را میشود تحمل کرد. امروز پنجشنبه است و به
همین بهانه امشب را برای میهمانی انتخاب کردهاند. صبح جمعه را میتوان
کمی بیشتر خوابید. در ذهنم به لباسی فکر میکنم که باید بپوشم و به اینکه
ریشهایم را بزنم یا کمی ریش روی صورتم باقی بگذارم. صدای بوق یک تاکسی
خالی میآید و من دستم را تکان میدهم. تکان میدهم تا شاید با تکانهای
دستم معجزهای شود و فندک این بار روشن شود و آتش گر بگیرد و ما گرم شویم.
هنوز پنج ساعت دیگر به ساعت چهار مانده است و باید تا آنموقع حواسمان به
اطراف مرز باشد. فایده ندارد. روشن هم که میشود باد میزند و هنوز نفت روی
هیزمها از وجود شعله با خبر نشده خاموش میشود. باد آنقدر تند میوزد که
به این راحتیها نمیتوان جلویش را گرفت. کنار هیزمها را سنگ چیدهایم تا
جلوی باد را بگیرد اما باد راهش را پیدا میکند و آتش ِ ما را با خود
میبرد. انگشتهای دستم درد میکنند. چشمانم را میبندم و دستان سردم را
روی زبری صورتم میکشم. تصمیم میگیرم ریشهایم را بزنم. دقیقا نمیدانم به
جز من چه کسانی دعوتند ولی همان چند نفری را که میدانم، بس است برای
اطمینان از اینکه خوش خواهد گذشت. لباسهای اتو شده را روی جالباسی آویزان
میکنم و به حمام میروم. شیر آب را باز میکنم و صبر میکنم آب کمی گرمتر
شود و به زیر دوش میروم. آب قطره قطره روی سرم میریزد و من بیسیم را در
جیب بادگیر جا میدهم تا خیس نشود. کلاه بادگیر را جلوتر میکشم اما جلوی
صورتم را نمیگیرد. دستکشهایم خیس شدهاند. باید سریعتر راه برویم تا به
پاسگاه برسیم. حتی برای تازه کردن نفس هم نمیتوان ایستاد. باد بدتر از پیش
به ما یورش برده است و چنان از میان خیسی کلاه به صورتمان ضربه میزند که
صورتمان به سوزش میافتد. به پاسگاه که میرسیم مستقیم وارد آسایشگاه
میشوم و لباسهای خیس را جلوی بخاری نفتی میگذارم که خشک شوند و دستهایم
را جلوی بخاری میگیرم. سربازانی که باید شب را در کمین بگذرانند کمکم
آمادهی حرکت میشوند و خدا میداند چگونه تا صبح دوام خواهند آورد. صدای
گر گر سوختن نفت درون بخاری آرامم میکند. چشمانم را میبندم و میرقصم.
صدای موسیقی که ضربه میزند بر مغز و مغز را بیحس میکند. مدتهاست
نرقصیدهام و چقدر میهمانی با دوستانی که دوستشان داری و در کنارشان آرامش
داری به دل میچسبد. دوستانی که مدتها از آنها دور بودهای و اکنون در یک
شب پاییزی سرد تکتکشان در کنارت میرقصند و میخندند. من میخواهم تمام
موسیقی را بنوشم و مینوشیم و میرقصیم. آنقدر مینوشیم که میل به خوردن
شام نداریم. اما شام را میآورند و موسیقی قطع میشود. باز هم خوراک لوبیا.
فردا قرار است بعد از یک هفته نبود تخممرغ جیره جدید بیاورند و تا آن
موقع خبری از تخممرغ نیست. به زور چند لقمه میخورم و روی تخت دراز
میکشم. صدای بیسیم از اتاق کناری میآید اما مفهوم نیست. در این هوا اگر
کسی از مرز بگذرد هم به سادگی نمیتوان فهمید. پتو را روی سرم میکشم و
چشمانم را میبندم و کلید را میچرخانم و در خانه را قفل میکنم. چقدر خوب
بود امشب. چقدر آرام و دوستانه و آشنا مثل قدیمها که همهی ما دور هم جمع
میشدیم و هنوز فاصله بیرحمانه خود را میان ما جا نداده بود. و چقدر
رقصیدیم و خندیدیم و خسته نشدیم تا عاقبت مجبور شدیم بگوییم خداحافظ. هنوز
لبخند روی لبانم نشسته است. آرام لباسهایم را عوض میکنم که کسی از خواب
بیدار نشود و به درون رختخواب گرم اتاق میخزم و آرام پتو را روی تنم
میاندازم و به خواب میروم. چشمانم را که باز میکنم با اسلحه و بیسیم و
دوربین و کولهای که صبحانهیمان را درون آن گذاشتهایم روی تپهها بالا و
پایین میروم تا به محل دیدهبانی برسیم.
Tuesday, November 26, 2013
Sunday, November 24, 2013
صدای رفتن
تاکسی
که از باجههای کوچک پرداخت عوارض میگذرد، شروع میشود. اولش چیزی
نمیفهمم. پچپچ آرامی که در سر و صدای شهر شلوغ ِ دوستداشتنیام ادغام
میشود و آرام از کنار گوشهایم عبور میکند و روی شنهای باقیمانده بر
پوتینهای کویری ِ اکنون کهنهام مینشیند. به پوتینها که مینگرم خاطرهی
سرما در انگشتهای پایم تیر میکشد. رویم را بر میگردانم و به ترافیک
مینگرم. یا شاید به طرحهای روی نردههای کنار بزرگراه.
لبخند میزنم. درون گوشم انگار پچپچی تکرار میشود. چشمهایم را میبندم و
دستهایم را روی چشمهایم میگذارم و گوش میدهم. صدای بوق و موتور
ماشینها. صدای هوف هوف بخاری ماشین. صدای دگمههای گوشی ِ تلفن یکی از
مسافران که لابد رسیدنش را به کسی خبر میدهد. صدای باد ماشینهایی که از
کنار هم عبور میکنند. پچ پچ. ریتم عجیبی تمام صداها را آلوده کرده است.
صدایی از دوردستها، خیلی دور. همانقدر دوری که همیشه من بودهام از صدای
شهر. دستهایم را روی چشمهایم میفشارم. نوک انگشتانم هنوز کمی درد میکند
از اثر سرما. پوستم کمی زبر شده است. احساس میکنم پیرتر شدهام. چشمهایم
به درد میآیند و من محکمتر میفشارمشان و گوش میدهم. گویی چیزی ضربه
میزند. پشت سر هم و بیوقفه بر روی تمام صداهای اطراف میکوبد. صدای بخاری
میشود هوف... دینگ... هوف... دانگ. صدای دگمههای گوشی میشود چیکچیک...
دینگ... چیکچیک... دانگ و همهی صداها آلوده است. آلوده به صدایی که حالا
خوب میفهمش. صدایی که پانزده ماه پیش از روی دیوار پذیرایی خانه آغاز شد و
از همان روز تمام صداهای شهر را تکه تکه کرد. تکههایی به طول یک ثانیه. و
بین هر تکه یک دینگ که کوهها را بیاد آورم. یک دانگ برای هریرود
خشکیدهای که ساعتها نگاهش کردیم. یک دینگ برای استرس روزهای درگیری. یک
دانگ برای باد همیشه وزان. برای مه. برای با بدبختی آتش به پا کردن در مه و
باد تا شاید بتوان هم گرم شد و هم چای گذاشت. برای نهار یخ زده. برای
انتظار تا ساعت شانزده. برای گرم شدن جلوی بخاری نفتی آسایشگاه زمانی که
تمام بدنت از سرما درد میکند. برای شام، همیشه تخممرغ. برای حرفهای
بیخودی. برای بیدار ماندن تا دیروقت برای جومونگ و خوابی که همیشه وسطش یکی
دو بار نگهبانهایی که وقت تعویض پاسشان شده است بیدارت میکنند و دوباره
صبح و دینگ... برای انتظار برای روز بعد.
و تمام شهر پر میشود از
غربت. از تنهایی، دلتنگی. تمام شهر پر میشود از چشمها را بستن برای به
یاد آوردن نگاه آرام پدر و لبخند زورکی مادر به هنگام خداحافظی. از مرور
آخرین گفتهها و کردههای دوستانی که همیشه کنارت بودهاند. از شمارش
روزهای گذشته و مانده. از لیست کردن برنامههای آینده.
مهم نیست چند روز آمده باشم و چقدر به رفتنم مانده باشد. درست از باجههای کوچک پرداخت عوارض آغاز میشود و به باجههای کوچک پرداخت عوارض ختم میشود. صدایی که بین من است و ساعت شماطهدار روی دیوار پذیرایی. صدایی که همه چیز را تکه تکه میکند.
مهم نیست چند روز آمده باشم و چقدر به رفتنم مانده باشد. درست از باجههای کوچک پرداخت عوارض آغاز میشود و به باجههای کوچک پرداخت عوارض ختم میشود. صدایی که بین من است و ساعت شماطهدار روی دیوار پذیرایی. صدایی که همه چیز را تکه تکه میکند.
Subscribe to:
Posts (Atom)