Monday, February 10, 2014

چهل و پنچ پانزده

گفتند چهل و پنج پانزده و ما چهل و پنج روز و چهل و پنج شب را دقیقه به دقیقه شمردیم و روزها را یک به یک روی تقویم جیبی‌مان خط کشیدیم. چهل و پنج روز را دو ساعت پست دادیم و چهار ساعت استراحت نکردیم. چهل و پنج روز صبح، قبل از طلوع آفتاب به دیده‌بانی اعزام شدیم و شب، بعد از غروب آفتاب بازگشتیم و تا صبح، نگران، به پیام‌های بی‌سیم گوش دادیم. چهل و پنج روز قبل از غروب آفتاب به کمین اعزام شدیم و پس از طلوع آفتاب بازگشتیم تا صبح حوزه را پاکسازی کنیم. سرما، باد، کمبود آب و غذا و امکانات و از همه سخت‌تر دوری بود و تنهایی.
من ترس را می‌شناسم. من ترس را زمانی که ۲۴ ساعت در کمین بوده‌ای و از شب گذشته هیچ چیز برای خوردن و آشامیدن باقی نمانده است و سرما امانت نمی‌دهد با همه‌ی این‌ها اسلحه‌‌ی آماده‌ی شلیکت را محکم در دست گرفته‌ای و هر لحظه انتظار درگیری را می‌کشی چشیده‌ام. من می‌دانم چه رنجی دارد که ۴۵ روز بوده باشی و یک شب پیش از مرخصی درگیر شوید و تو ندانی که فردا می‌آید یا نه. خوب می‌دانم.
من مرز را دیده‌ام، چشیده‌ام و با همه‌ی وجود زندگی کرده‌ام و بازگشته‌ام و می‌دانم بازگشتن یعنی چه. می‌دانم بازگشتن از آنجا چه حسی دارد اما نمی‌دانم چه حسی دارد بازنگشتن یا ترس از هیچ وقت بازنگشتن. نمی‌دانم چه حسی دارد که از بین تمام آدم‌هایی که هر روز به دیده‌بانی می‌روند و می‌آیند، به تو و چهار دوستت حمله کنند و بربایندتان به انتقام کاری که نکرده‌اید. شاید خسته بوده‌ای و برای چند دقیقه چشم‌هایت را روی هم گذاشته‌ای و با وجود سرما خوابت برده است. شاید چند دقیقه‌ای با دوربین سمت مخالف را می‌پاییدی یا شاید برای آمدنت کمین کرده بودند. نمی‌دانم آن لحظه که اسلحه را به سمت خود دیده‌ای ترس با تو چه کرده است.
آهای مرزبان خسته‌ی ترسیده! چند روز از چهل و پنج روزت را خط زده‌ای؟ اصلا پایه‌ی خدمتی‌ات چیست؟ چقدر از خدمتت مانده سرباز؟ چقدر تشویقی گرفته بودی که شوق اضافه شدنشان به پانزده روز مرخصی‌ات را داشتی؟ چند روز بود که صدای پدر و مادر را نشنیده بودی؟ اصلا اسمت چیست؟ دیگر هیچ وقت کسی از تو می‌پرسد؟
برگرد سرباز خسته‌ی مرز. برگرد.

Saturday, February 8, 2014

سلام

گفت: سلام
و همه چیز شد او. ناگهان ابرها بر آبی آسمان رقصیدند. برگ‌ها زیر پای‌مان فرش شدند و قاصدک‌ها دست‌هایمان را بدرود گفتند. واژه‌ها یک به یک زنده شدند و جاری بر نامه‌های عاشقانه و دقیقه‌ها همه به یک سو روانه شدند: لحظه‌ی دیدار.
گفت: دوستت می‌مانم
و من با خود گفتم: دوستت دارم. چقدر ساده و چه بی‌ریا و کودکانه. ناممان را همه جا نوشتیم. روی درخت، زیر سنگ، روی شن‌های ساحل. درون تک تک کتاب‌های مدرسه. و همه چیز را پر از بوسه کردیم. گل، نامه، شعر، ترانه.
گفت:‌ خداحافظ
و همه چیز بزرگ شد. من بزرگ شدم. آدم‌ها بزرگ شدند. برگ‌ها زیر پایم ترک خوردند و قاصدک‌ها با باد دور شدند. نامه‌ها تکه تکه شدند و دقیقه‌ها کش آمدند و دقیقه‌های کش‌دار آنقدر آمدند تا من مرد شدم. دلم شکست، گرفت، برید، دلم خون شد.
می‌گوید: سلام
و من دلم خون است. شکسته‌است، گرفته‌است، بریده‌است...