مردی را میشناسم که آب گدایی میکند. ایستاده جایی کنار خیابانی خلوت و
تمنای آب میکند از رهگذران بی آب و من هر بار که از کنارش میگذرم برایش
آب میبرم و میایستم تا آخرین قطرهی آب را با دقت زیر پایش، روی علفها،
بریزد و با لبخندی چکه چکه پاسخ دهد از چشمانم و بعد به یاد آورم که گفتی
صبر کن اما نگفتی چند سانتیمتر.
باران که میآید علفها زودتر رشد میکنند. من زیر باران صبر کردم برایت. کنار خیابانی که تو هر روز از آن نمیگذری دیگر و رهگذران بارانگریزی را تماشا کردم که در خانههایشان پناه گرفته بودند. من ایستادم همانجا و علفها را نظاره کردم و هر روز اندازه کردم. راستی نگفته بودی چند سانتیمتر؟
باران که بند آمد روزی دوستی نامم را گفت. تنها، بی نام تو. آن روزهای اولی که نامم دیگر کنار نام تو نمیآمد با خود غریبگی میکردم. نامهایمان همیشه با هم بود. حالمان را با هم میپرسیدند، با هم دعوتمان میکردند، با هم صدایمان میکردند. آن روزها من، من شده بودم و تو، نمیدانم.
گفت صبر نکن. بس است. نمیآید. گفتم به این سادگی که نیست. شاید چند سانتیمتر دیگر بیاید. آب داری؟ رفت. من قطره قطره از چشمانم آب گرفتم و ریختم روی علفها و خم شدم و اندازه کردم با انگشتانم.
به این سادگی که نیست. درست در یک لحظه سخت میشود. در یک لحظه تصمیمت را میگیری و در همان لحظه تمام آینده در ذهنت حک میشود و من آن لحظه را خوب به یاد میآورم. آن لحظه را که تصمیم من تو شدی و درست در همان لحظه به اندازهی یک عمر خاطره حک شد از آیندهمان در ذهنم. خاطراتی از من و تو که هیچوقت اتفاق نیافتاد اما ماند. همانجا که بود ماند. در آیندهای که نشد.
تصمیمت را که میگیری و صبر که میکنی برایش حواست میرود سمت علفها و اطراف را نمیبینی. او را هم نمیبینی که دیگر صبر نمیکند و من ندیدم و روزی دوستی نامت را گفت، کنار یک نام غریبه و من دیگر علفها را ندیدم. خاطراتی را دیدم از آیندهای که زجر کشان قطعه قطعه شد و تو یک به یک از خاطرات حک شده کنده شدی و در ذهنم به درد آمدی و من رفتم و تو رفتی و علفها ماند.
من مردی را میشناسم که آب گدایی میکند. برای علفهایی که زیر پایش سبز شدهاند و او صبر میکند و اندازه میکند و آب تمنا میکند از رهگذران بیآب و دوستانی که هر از گاه تلنگری به او میزنند و او حواسش به علفهاست، نمیبیند.
باران که میآید علفها زودتر رشد میکنند. من زیر باران صبر کردم برایت. کنار خیابانی که تو هر روز از آن نمیگذری دیگر و رهگذران بارانگریزی را تماشا کردم که در خانههایشان پناه گرفته بودند. من ایستادم همانجا و علفها را نظاره کردم و هر روز اندازه کردم. راستی نگفته بودی چند سانتیمتر؟
باران که بند آمد روزی دوستی نامم را گفت. تنها، بی نام تو. آن روزهای اولی که نامم دیگر کنار نام تو نمیآمد با خود غریبگی میکردم. نامهایمان همیشه با هم بود. حالمان را با هم میپرسیدند، با هم دعوتمان میکردند، با هم صدایمان میکردند. آن روزها من، من شده بودم و تو، نمیدانم.
گفت صبر نکن. بس است. نمیآید. گفتم به این سادگی که نیست. شاید چند سانتیمتر دیگر بیاید. آب داری؟ رفت. من قطره قطره از چشمانم آب گرفتم و ریختم روی علفها و خم شدم و اندازه کردم با انگشتانم.
به این سادگی که نیست. درست در یک لحظه سخت میشود. در یک لحظه تصمیمت را میگیری و در همان لحظه تمام آینده در ذهنت حک میشود و من آن لحظه را خوب به یاد میآورم. آن لحظه را که تصمیم من تو شدی و درست در همان لحظه به اندازهی یک عمر خاطره حک شد از آیندهمان در ذهنم. خاطراتی از من و تو که هیچوقت اتفاق نیافتاد اما ماند. همانجا که بود ماند. در آیندهای که نشد.
تصمیمت را که میگیری و صبر که میکنی برایش حواست میرود سمت علفها و اطراف را نمیبینی. او را هم نمیبینی که دیگر صبر نمیکند و من ندیدم و روزی دوستی نامت را گفت، کنار یک نام غریبه و من دیگر علفها را ندیدم. خاطراتی را دیدم از آیندهای که زجر کشان قطعه قطعه شد و تو یک به یک از خاطرات حک شده کنده شدی و در ذهنم به درد آمدی و من رفتم و تو رفتی و علفها ماند.
من مردی را میشناسم که آب گدایی میکند. برای علفهایی که زیر پایش سبز شدهاند و او صبر میکند و اندازه میکند و آب تمنا میکند از رهگذران بیآب و دوستانی که هر از گاه تلنگری به او میزنند و او حواسش به علفهاست، نمیبیند.