Sunday, December 23, 2007

توطئه...

فردی ناشناس، در یک عمل بی سابقه ضرر زیادی را به شرکت مخابرات استان خراسان وارد کرد. این فرد که هنوز دلیل این عمل عجیبش معلوم نشده است، شبانه با در دست گرفتن یک اره، کابل تلفن آپارتمان شخص مهمی را از سه قسمت برید. این عمل که به احتمال زیاد با برنامه ریزی گروههای تروریستی و مخالفان صورت گرفته است، از عجیبترین توطئه هایی بود که بر علیه این شخص مهم صورت گرفته است.

جالب است بدانید که عمدۀ فعالیتهای این شخص مهم توسط اینترنت و تلفن صورت می گرفته است و این سه روز ضرر بسیار زیادی را به ارگانهای مختلف دولتی خصوصا شرکت مخابرات وارد کرد.

پ.ن: این شخص مهم که من بودم، در طی این سه روز برای پیشبردن فعالیتهای مهم خود با مشکلات زیادی روبرو شدم.

Tuesday, December 18, 2007

قوانین وبلاگ نویسی

1- هیچ کس وبلاگ شما رو به خاطر مطالب جالبی که نوشته اید نمی خواند.
2- اگه ترافیک وبلاگتون پایینه به این دلیله که تازگیا برای کسی کامنت نذاشتین.
3- تنها کسی که از خواندن مطالب شما لذت می برد، خودتان هستید.
4- تنها کسی حداقل یکی از پستهای شما را به طور کامل خوانده است، خودتان هستید.
5- اگه تعداد کامنتهای شما زیاد شده به این دلیله که عدۀ زیادی آپ کرده اند و منتظرند تا پست جدیدشان خوانده شود.
6- اگه مدتیه که از شخص خاصی کامنت نداشته اید، به این دلیله اون شخص مدت زیادیه که آپ نکرده.
7- شما نباید به دنبال نوشتن مطالب جالب در وبلاگتان باشید، بلکه بیشتر به نوشتن کامنتهای جالب برای دیگران فکر کنید.

نتیجه: وبلاگ نویسی، زیر مجموعۀ کامنت نویسی است.

پ.ن: من دچار افسردگی وبلاگی شده ام. امیدوارم درک کرده باشین.

Friday, December 14, 2007

origami

حتما تا به حال شده که با کاغذ، هواپیما یا کشتی درست کنین. اینها اشکال ساده ای هستند که تقریبا هر بچه ای یاد داره. ولی هیچ می دونستین که چقدر دیگه از این اشکال ساده می شه با یک برگ کاغذ و بدون استفاده از قیچی درست کرد؟

اُریگامی، یا هنر تا کردن کاغذ، اولین بار در چین ابداع شد. تنها ابزاری که برای این هنر لازمه، یک برگ کاغذ مربع شکله که طرفینش می تونن رنگهای مختلفی رو داشته باشن.

توی این صفحه، می تونین لیست تقریبا کاملی رو از این اشکال به همراه نحوۀ ساختشون پیدا کنین.

و همینطور عکس زیر یک درنای کاغذیه، که یکی از زیباترین و مشهورترین اشکال سادۀ اریگامی است:

162070_paper_crane

Monday, December 10, 2007

...

آقای محترم... اکنون که از من ناامید شده اید حداقل بگذارید بگویم که چرا ناامیدتان کردم...

این روزها همه چیز را نمی توان به زبان آورد، و شاید برای من هیچ چیز قابل بیان نباشد، نه افکار زیبایی دارم و نه حرف زدن یاد گرفته ام. همیشه سعی کرده ام با خواندن کتابهای مختلف، گوش دادن موسیقی های عمیق و گاهگاهی شعرهایی که اکثراً چیزی از آنها نمی فهمیدم، فکر خود را زیباتر کنم؛ ولی افسوس که آنقدر برای این کتابها و موسیقی ها و شعرها بچه بودم که امروز جز یک سری افکار به هم ریخته و بی نظم، برایم چیزی باقی نمانده است.
نه...! من هنوز به آن بلوغی که شما به دنبال آن می گردید نرسیده ام. من چیزی در سابقه ام ندارم جز یک نوجوانیِ کال. دوره ای که تماماً به دنبال تقلید از کسی بودم که افکارش و ذهنیتش سالها فراتر از سن من بود. کسی که خود شما بیش از هر کس دیگر می شناسیدش...!

و من امروز یک دانشجویم... دانشجویی که در نوجوانی سعی کرد جوانیِ شخص دیگری را تجربه کند و در جوانی نمی داند که چه کسی باشد... چرا که آنقدر در افکار شخص دیگری گم شد که افکار خودش را گم کرد.
آقای محترم... این روزها من بیشتر به خودم نیاز دارم، تا کلاسهای ریاضی 1 و فیزیک 2 و زبان تخصصی. و من خوب می دانم که شما چقدر دلتان به حال پسری سوخت که می توانست بفهمد، ولی نفهمید... خوب می دانم...! ولی شما هیچ نمی دانید که آن پسر چه شد، وقتی در مقابل حرفهای شما هیچ چیز نبود که بتواند بگوید.

آقای محترم... این روزها همه چیز را نمی توان به زبان آورد!

Wednesday, November 28, 2007

خاطرات روسپیان سودازده من

"ای  كاش زندگی چیزی نبود كه مثل  رود گل آلود هراكلیت بگذرد، بلكه  فرصت نادری بود تا در ماهیتابه از این رو به آن رو شویم وطرف دیگرمان هم تا نود سال دیگر سرخ میشد."
                                     - گابریل گارسیا مارکز، خاطرات روسپیان سودازدۀ من

از آنجایی که توی کشور ما پس از اینکه چیزی توقیف می شه، 95% مردم بهش دست پیدا می کنن، من هم پس از توقیف چاپ دوم کتاب "خاطرات دلبرکان غمگین من" نوشتۀ "گابریل گارسیا مارکز"، نسخۀ اینترنتی این کتاب رو با نام "خاطرات روسپیان سودازدۀ من" با ترجمۀ "امیرحسین فطانت" به راحتی به دست آوردم.
باید بگم این کتاب بر خلاف اونچیزی که از عنوانش به نظر می رسه، و همونطور که از نام نویسندش پیداست، یک شاهکاره! پرداخت دقیق به جزئیات، و وصف دقیق روحیات قهرمان داستان، که یک پیرمرد 90 ساله است آدم رو لحظه به لحظه بیشتر به خودش جذب می کنه؛ به طوری که خوندن سه، چهار صفحۀ اول کتاب برای اینکه تو رو متقاعد کنه که تا آخرین صفحۀ این رمان 100 صفحه ای دست از خوندن بر نداری، کافیه.

roospain

البته، باید از وزارت ارشاد عزیز هم که با توقیف کردن این کتاب، هم باعث گسترش اینترنتی کتاب و هم باعث کنجکاوی من برای خوندنش شد، تشکر کنم.

در ضمن... نسخۀ PDF این کتاب رو می تونید از اینجا دانلود کنید...!

Tuesday, November 27, 2007

کاشکی...

هر که آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی نسب
زان چه حاصل جز دروغ و جز دروغ...؟
زین چه حاصل جز فریب و جز فریب...؟

باز می گویند که فردایی دگر،
صبر کن تا دیگری پیدا شود
نادری پیدا نخواهد شد امید
کاشکی اسکندری پیدا شود...

--
این شعر، یکی از اشعاریه که در عین نا امید کننده بودنش، به دل آدم می شینه! هر چند این شعر رو مهدی اخوان ثالث (م. امید) در دوران محمدرضا پهلوی، تحت تاثیر عواقب کودتای 28 مرداد 1332 سرود، اما مثل اینکه این قصه همچنان ادامه داره.

Thursday, November 22, 2007

یک خطای دیدِ "فرهنگی"

یک تئوری جالب وجود داره که می گه: " ادراک شما از آنچه می بینید، می تواند نتیجۀ محیط و فرهنگی باشد که در آن زیسته اید."
به تصویر زیر نگاه کنین... چیزی که می بینین تا حد زیادی بستگی به جایی داره که توش زندگی می کنین:

 optical illusion

خوب؟! چی دیدین؟
تقریبا همۀ مردم شرق آفریقا، گفتن که اون خانوم داره یه جعبه یا همچین چیزی رو با سرش نگه می داره و این افراد زیر یک درخت نشستن، و غربی ها هم گفتن که اونها توی یک اتاقن و بالای سر اون خانوم هم یک پنجره است.

و همینطور:
این فونت نستعلیق رو که کاملا استاندارد طراحی شده و به راحتی قابل استفاده است رو از دست ندین.

Thursday, November 15, 2007

Only if I could!

سر قبر شخصي نوشته شده بود : کودک که بودم مي خواستم دنيا را تغيير بدهم وقتي بزرگتر شدم متوجه شدم که دنيا خيلي بزرگ است من بايد کشورم را تغيير بدم بعد ها کشورم را هم بزرگ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم . در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اينک من در آستانه مرگ هستم مي فهمم که اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم.

- بر گرفته از وبلاگ رد پای من

در حاشیه:
- شما رو به یک آرایشگاه مجازی با حجم 6.2 مگابایت دعوت می کنم...! فراموش نکنید که برای ورود به این آرایشگاه استفاده از یک هدفون استریو الزامی است.

Tuesday, November 13, 2007

To Do List Book!

tdlheader_740

حتما تا به حال براتون پیش اومده که یک لیست از کارهایی که باید انجام بدین رو برای خودتون درست کنین. کارهایی مثل خریدهای روزانه، تلفنهایی که باید بزنین یا چیزایی که باید راجع بهشون فکر کنین.
کسانی که این لیستها رو درست می کنن یه اینکه ممکنه کس دیگری هم لیستشون رو بخونه فکر نمی کنن، به همین دلیل گاهی توی این لیستها چیزای عجیب و بامزه هم پیدا می شه.

خانوم ساشا کیگن از 7 سال پیش شروع به جمع آوری این لیسها کرده. این خانوم با شروع یک مجله به نام "To Do List" از همه درخواست کرد که این لیستها رو براش بفرستن. حدود پنج هزار لیست جمع آوری شد و بالاخره یک کتاب به چاپ رسوند.
بعضی از این لیستها واقعا خوندنی ان... مثلا شخصی کارهایی رو که باید قبل از مرگ انجام بده رو لیست کرده، یا شخصی لیست کارهایی رو که قبل از حامله شدن باید انجام بده رو نوشته!!!

ممکنه خرید این کتاب توی ایران مشکل باشه، با این حال حتما یک نگاه به این وبلاگ بندازین.

همچنین موجود است:

Wednesday, October 31, 2007

زندگی کورکورانه من!

همۀ واقعیت اطراف من شامل چیزهایی می شه که می تونم ببینمشون، لمسشون کنم یا بچشمشون. اما نمی دونم این چیزهایی که می بینم آیا واقعا وجود داره یا چشمای من اونها رو به وجود آورده. همه چیز به نظرم عجیب و نا شناخته می رسه.
این دنیایی که آدما به نظر خودشون دارن می سازنش واقعا کجاست؟ چرا هیچ کس نمی دونه برای چی سعی داره دنیا رو زیباتر کنه؟ مگه نسلهای بعد از ما به کجا قراره برسن؟ مگه آخر زمان چه خواهد شد؟ اصلا آیا آخری بر این رمان وجود داره؟ چه بسا انسانها منقرض بشن و زمان همچنان ادامه داشته باشه...!!!
- حتی نمیدونم چرا باید سعی کنم که زنده بمونم...! یا چرا باید خوب زندگی کنم! اگر می گن ثروت فقط به درد این دنیا می خوره اما علمی که تمامش بر مبنای قوانین این دنیاست پس از مرگم به چه کار من مباد؟

------------------------
پ.ن نداریم!

Monday, October 22, 2007

خدا...

هر کدوم از ما توی فکرمون به خدایی ایمان داریم که به نظر خودمون دانای مطلقه... بر اساس منطق انسانی برای کسی که دانای مطلق باشه زندگی کردن بی معنا می شه! منظورم اینه که اگر کسی همه چیز رو بدونه مسلما هیچ رغبتی به زندگی پیدا نمی کنه! و نیز اگر خدا از آینده ی انسان ها با خبر باشه، چه دلیلی برای آفریدن ما داشته؟ اصلا چه دلیلی برای زندگی داشته؟
البته این منطق منه که اینجوریه! با تمام ارادتی که من نسبت به جناب خدا دارم، این قضیه برای من غیر قابل قبوله!

پ.ن1: خیلی درگیرم این روزها! من رو حلال کنید... ممکنه از فرط خستگی یکی از همین روزها به ملکوت اعلا بپیوندم...!!!
پ.ن2: در نظر داشتیم که قالب اینجا رو عوض کنیم! نظرات شما صمیمانه مورد قبول حق قرار گیرد!

Monday, October 15, 2007

سریالهای ناتمام

این روزها همۀ سریالها به خوبی و خوشی مشغول تموم شدنند... و ما هم که نشسته ایم و پایان خوش این سریالها رو که همه مون ازش خبر داشتیم، نگاه می کنیم. همۀ مریض ها شفا پیدا کردن، همۀ آدم بدها به راه راست هدایت شدن و همۀ عاشق و معشوقا به هم رسیدن ( عروسیشونم مثل همۀ فیلم ها و سریالهای ایرانی توی یه حیاط بزرگه که یه حوض گنده وسطش داره و چراغونی هم شده)
باشه تا ماه رمضون بعدی و سریال های بعدی و پایان خوششون... و مردمی که دوباره می شینن به نگاه کردن تک تک سریالها و گاهی اشک می ریزن و گاهی ذوق می کنن!
این وسط باز لایحه های عجیب مجلس و طرح های خشونت آمیز نیروی انتظامی و حکم های اعدام و سنگسار  و بازداشتهای پی در پی دانشجوها و اساتید هم فراموش می شه...
درسته که دولت خرابکاری زیاد می کنه... ولی بلده که چه جوری سر مردم رو گرم کنه! مگه نه؟

پ.ن1: در پی آموزش های سریالهای ماه رمضون، دختری گاو صندوق پدرش رو به شیوۀ رز تخلیه کرد و نیز پسری به شیوۀ آقا مصطفی صاحب همسر شد.
پ.ن2: بودجه واردات بنزین ته کشید!!! دماغ دولت گویا بدجوری سوخته...
پ.ن3: بی خود منتظر نباشین دلیل نبودنم رو بگم! از این خبرا نیست!

Saturday, September 29, 2007

فارسی + عربی؟

من که اصولا با این سریالهای ماه رمضون مشکل دارم، ولی شنیدم که یه بنده خدایی به نام پری خانوم در یه سریالی به نام اغماء، لطف فرموده در مورد زبان فارسی اظهار نظر کرده. تا اینجا مشکلی نداره منتها این نظر ایشون مبنی بر این بوده که زبان اصیل فارسی به مقدار زیادی ناقصه و اگر با زبان عربی مخلوط نشه، اصلا قابل استفاده نیست!
به نظر شما این حرف درسته؟
البته من در جریان هستم که 30 تا 40 درصد زبان فارسی امروز ما، کلمات عربیه ولی اینکه بدون این کلمات نمی شه کاری از پیش برد یه کم بحث بر انگیزه! نظرتون چیه؟

----------------------
پ.ن1: با توجه به اینکه رئیس جمهور آمریکا مدتهاست قصد سفر و سخنرانی در ایران رو داره، منتها روش نمی شه بگه، آقای احمدی نژاد خیال ایشون رو راحت کرد!
پ.ن2: آخرین رئیس جمهوری آمریکا، که به ایران اومد جیمی کارتر بود (سال 1977).
پ.ن3:دوستان اگر هنوز وبلاگ ندارین بیاین برین از این خانوم 108 ساله یاد بگیرین و خجالت بکشین!
پ.ن4: من با صدای هارد کامپیوتر هیچ مشکلی ندارم... حتی موقعی که داره خیلی خیلی زور می زنه... ولی من نمی دونم آخه این روزا این شکم من آیا روزی 25 بار ویندوز لود می کنه؟

Sunday, September 23, 2007

نوستالژیا؟؟؟

اول مهر است این روزها... و ما شدیدا دچار نوستالژیای حاد شده ایم...! منتها این نستالژی ما ربطی به تخته سیاه و کت و شلوار سرمه ای و گچ و ساندویچ های کالباس نداره، نوستالژیِ چیزایی که هیچ وقت نداشتیمه...
مثلا من همیشه دوست داشتم با این اتوبوسای زرد که روش نوشته School Bus برم مدرسه...
یا مثلا دوست داشتم توی کتاب ادیبیاتم 4 تا شعر از شاملو و دو تا داستان از هدایت می بود که با دبیر ادبیاتمون روشون بحث کنیم...
یا دوست داشتم روی نیمکت بغل دستیم عوض دو تا هیکل گندۀ ریشو، دو تا دختر می بود... (چیه خوب...؟ دوست داشتم دیگه)

چه کنیم که گذشت اون زمان و دست زمانه ما را بدین نقطه که هستیم پرت کرد، که از بخت بد ما گویا نشونه گیریش هم اندکی بد بود...

----

پ.ن 1: ما شدیدا نمی دانیم اگر این خدا ما را با خوردن یه کوفتی از بهشت شوتمون کرد، الان ما چه کوفتی بخوریم که از زمین شوتمون کنه؟
پ.ن 2: زندگی بدون موبایل چقدر سخته...؟! خدا انشالله موبایل های همه تون رو توقیف کنه تا من رو درک کنین.
پ.ن3: چرا اینقدر آلمانی سخته؟ یکی یه راهکار بده من می خوام آلمانی یاد بگیرم.

Friday, September 21, 2007

ترس...

یادم میاد بچه که بودم، از اینکه از یه چیزایی نمی ترسم احساس غرور می کردم...! به همه جا سرک می کشیدم و هر چیزی رو امتحان می کردم...
این روزا وقتی رو لبۀ بالکن راه می رم... یا وقتی با سرعت 140 کیلومتر بر ساعت تو وکیل آباد ویراژ می دم... یا وقتی کنار پنجرۀ خونۀ مامان بزرگم که طبقۀ دهمه می شینم...، فکر می کنم یه چیزی کم دارم... فکر می کنم که یه چیزی باید مانع از این کارا بشه...!
اینه که احساس می کنم گاهی ترس لازمه که به آدم بفهمونه هنوز زنده است...

پ.ن1: ولی من از شکنجه می ترسم... از مرگ با شکنجه نفرت دارم...
پ.ن2: یک شنبه اول مهر می باشد...! تابستون خوب بود!
پ.ن3: من همچنان از پاییز متنفرم... بچه که بودم دلیلش رو گفته بودم...

Sunday, September 16, 2007

میهمانی خدا...

ماه رمضان شروع شد...!
ساعت کاری اداره جات تغییر کرده... از ساعت 8:15 می رن سر کار تا ساعت 9 دورۀ قرآن دارن. ساعت 11:30 می رن نماز جماعت و تا ساعت 12:15 می شینن به دعا و نیایش و جمع آوری ثواب. ساعت 2 هم که تعطیل می شن. مشکلات مملکت رو هم که تو ماه رمضان خود خدا میاد حل می کنه. دمش گرم واقعا... ماه مهمانی خداست دیگه... خدا هم که خیلی مهمان دوسته!
زندگی ما هم که مختل شده اساسی... از صبح تا غروب باید له له بزنیم و برای یه لیوان چایی کلی ژانگولر بازی در بیاریم! نهارم که اصلا فکرشو نکن.
برنامه های تلویزیون هم که از همیشه دیدنی تر شده...! روزی 12 ساعت قرآن، روزه، دعا و انواع و اقسام مراسم مذهبی پخش می شه و بقیه اش هم سریال هایی با مضامین کاملا مذهبی... به جان خودم اگه خود خدا هم می خواست تو ایران تلویزیون نگاه کنه حالش به هم می خورد.

پ.ن1: من واقعا از این حجاب برتر حالم به هم می خوره... اصلا هم از این زنای چادری خوشم نمیاد... اونوقت مامانم "نذر" کرده که تمام ماه رمضان رو چادر بپوشه! توجه کردین که چی شد؟!
پ.ن2: یکی از خانوم های محترم و محجبه که مامور امر به معروف و نهی از منکر در نمایشگاه بین المللی بوده، لطف کرده به یک خانوم فحش داده. این خانوم هم عصبانی شده و یه تو گوشی به این خانوم محجبه تقدیم کرده. این خانوم محجبه هم کم نیاورده و با لگد کوبونده تو شکم طرف مقابل...
پ.ن3: در واقع اون خانوم بد حجاب بر حسب اتفاق 4 ماهه حامله بودن و در همان لحظه بچه شون سقط شده و خونریزی می کنند و به بیمارستان منتقل می شوند.
پ.ن4: پس از شکایت، اون خانوم محکوم به پرداخت دیه برای "توگوشی زدن" می شن.
پ.ن5: قرار بود توی گلبهار یه مسابقۀ دوچرخه سواری "برای کودکان زیر 7 سال" برگزار بشه...! نذاشتن دخترا توی مسابقه شرکت کنن.
پ.ن6: من رسما داره حالم به هم می خوره... می فهمین که چی می گم؟!

Tuesday, September 11, 2007

در آینه…

قضیه:

کوه با نخستين سنگ‌ها آغاز مي‌شود
و انسان با نخستين درد.
در من زنداني‌ي ِ ستم‌گري بودکه به آواز ِ زنجيرش خو نمي‌کرد ــ
من با نخستين نگاه ِ تو آغاز شدم.

- احمد شاملو

نتیجه:
کوه با آخرین سنگ‌ها تمام مي‌شود
و انسان با آخرین درد.

من با آخرین نگاه ِ تو تمام شدم.

—–
پ.ن1: انتخابات واحداتمان را انجام دادیم و خیالاتمان راحت شد…
پ.ن2: دوران مجردی بسیار شیرین می نماید، فقط اولش کمی سخت بود. من فعلا تمام شده ام… تا ببینم با نخستین نگاه چه کسی آغاز بشم.

Wednesday, August 29, 2007

ای زندگی...

یه حسن زندگی اینه که هر چی بخوای می تونی توش بخندی... نه به جوکها و اس ام اس های خنده دار... به تک تک جکها و اس ام اس های بی مزه، به دردسرهای همیشگی، به بحث و جدل های روزمره، به کارهای تکراری ای که باید هر روز انجام بدی و خودتم نمی دونی چرا! اصلا به خود زندگی کردن... زندگی ای که با هزار تا بدبختی داری می سازیش و از آخرشم نمی دونی برای چی...!
یه عده فکر می کنن زیباترین جنبۀ زندگی توانایی عاشق شدنه... تمام زندگیشونو برای عشق می ذارن و می میرن...!
یه عده فکر می کنن که زیبایی زندگی توی کسب علمه و ز گهواره تا گور دانش می جوین...!
یه عده فکر می کنن زندگی پر از زیبایی های نهفته است که باید کشف بشه و عمرشون رو می ذارن برای هنر...!
یه عده فکر می کنن زندگی امتحان خداست و این زندگی چیزی نیست جز تلاش انسان برای اون دنیا... اینا هم تمام عمر نماز می خونن و روزه می گیرن و دعا می کنن...!
ولی من به همه شون می خندم و زندگی می کنم...!

-----
پ.ن: دوستان هی نیاین کامنت بزارین که چرا آپ نمی کنی، بابا نوشتن حس می خواد.
پ.ن2: می بینم که باز داره وقت انتخاب واحد فرا می رسه و تابستون هم کم کم هوتوتو... کی می کنه اینقدر تغییر رو!
پ.ن3: چه معنی می ده بعد اینکه سه هزار تا اس ام اس برات می زنم، یه دونه اس ام اس می دی که ممنون از بابت اس ام اسا؟
پ.ن4: من آخرش نفهمیدم که پ.ن باید به متن اصلی ربط داشته باشه یا نه؟ دوستان کمک کنند خواهشاً!

Wednesday, August 22, 2007

رفتیم سفر

برای من که همیشه توی هوای آلوده و خشک مشهد ول می گردم، یه مسافرت چند روزه به شمال می تونه حالات مختلفی رو به دنبال داشته باشه. نشسته بودم لب ساحل (مثلما کثیف و) شنی بابلسر و به دریای پر تلاطم فکر می کردم. برای بومی های اون منطقه تلاشهای بی پایان دریا دیگه عادی شده ولی برای من غیر قابل تحمله...! این که همیشه موجهای دریا به سمت خشکی میان. مگه تو خشکی چه خبره که دریا می خواد بیاد تو خشکی؟ به خدا دو ساعت نشسته بودم کنار ساحل داشتم به همین اراجیف فکر می کردم. بی کاریه دیگه.
ولی یه چیزی خیلی حال داد. خوندن شعر "دختران دریا"ی شاملو (از کتاب آهنگهای فراموش شده، انتشارات مروارید) کنار دریا...! پیشنهاد می کنم حالا کنار حوضم شده، این شعر رو بخونید.

پ.ن الف: ابوی گرامی هم از دست کارای من کفرش در اومده... یه مدت بود هر کار دلم می خواست می کردم حالا قرار شده از این به بعد آب خوردنم رو هم با ایشان هماهنگ کنم...
پ.ن ب: همه تان را کنار ساحل دعا کردیم... چی بگم خوب؟؟؟! سوغاتی که نمی خواین. می خواین؟
پ.ن ج: این بیت از محسن نامجو رو در نظر بگیرین:
"اینکه زاده ی آسیایـــی رو می گن جـبر جغرافیـــایی
اینکه لنگ در هوایی صبحونه ات شده سیگار و چایـی"
یه مدت با مصرع اولش همدردی می کردم، حالا با مصرع دومش...! نمی دونم بعدش می خواد چی بشه.

Wednesday, August 8, 2007

خدایا اومدیم...!!!

من باورم نمی شه... واقعا می بینید چه جوری داریم روز به روز به دست یابی تمام رویاهامون نزدیک تر می شیم؟ تازه می دونید که همه اینها رو باید مدیون انقلاب اسلامی، و به خصوص آقای دکتـــــر احمدی نژاد باشیم. چه جسارتی داره این مرد. تمام این روزنامه های منحرف و غرب زده رو محو کرد. اصلا معنی نمی ده مردم بیان بجای خوندن رسالۀ علمای اسلامی، این روزنامه ها رو بخونن. اســتغفــــــرالـــــله...
البته علما بر سر دلیل توقیف شرق شک دارن. بعضیا می گن اینه... بعضیا می گن این یکیه. بعضیا هم می گن هیچ کدوم نیست، اینه.

الاینک* مرتبط:
بازتاب ، بی بی سی ، فارس نیوز ، خبرنامه امیرکبیر ، صدای آمریکا ...
اینم نوشتۀ جالب نیما اکبرپور...

و اما دیگر الطاف دولت:
می دونستین دوچرخه سواری و اسکیت توسط زنان تو اصفهان ممنوع شده؟ خوب پس بدونید.
بنزین که تا پنج سال دیگه سهمیه بندیه، دولت هم با عرضۀ بنزین آزاد مخالفه، گازوئیل هم که داره به سرنوشت بنزین دچار می شه. اینجا نوشته به جان خودم.

*: جمع لینک (چقدر خنگین شما)

--------
پ.ن: من نمی دونم دارم این وبلاگ رو رسما برای الهام می نویسم، یا بقیه هم میان می بینن و کامنت نمی ذارن.
پ.ن2: یه چیز دیگه رو هم نمی دونم، چه معنی می ده دو نفر بعد 20 سال زندگی با سه تا بچه از هم جدا بشن؟ به شما چه ربطی داره که کدوم دو نفر.
پ.ن3: این پیشنهاد جالب زد فیلتر رو بخونید جون من.
پ.ن4: خیلی لوس شدم. نه؟ (اگه الهام بود می نوشت غلط کردین بگین آره... ولی من که الهام نیستم)

Saturday, August 4, 2007

مرد جان به لب رسیده را چه نامند...!

رفتیم به کنسرتی فوق العاده و نشستیم با پنجاه، شصت نفر دیگه ای که برای دیدن این اعجوبه اومده بودن. هیجان انگیز بود، گوش دادن به موسیقی ای که 90% مردم یا نمی شناسنش یا باهاش مخالفن. موسیقی ای به دور از تمام کلیشه ها و عادت های موسیقیایی معمول...! معجون بی نظیری از نوازندگی و خوانندگی...!
باورم نمی شه چطور یک نفر فقط با یک ساز معمولی، در کنسرتی بدون برنامه ریزی قبلی، همۀ حاضرین رو به وجد آورد. فقط می تونم بگم فوق العاده بود... دمت گرم آقای محسن نامجو...!

پ.ن1: تازه دارم می فهمم هنر به چی می گن و ما چی بر سرش آوردیم.
پ.ن2: دوستانی که هنو من و به خاطر اون غیبت من رو نبخشیدن، در اطلاع باشن که مهلتشون رو به پایانه، هر چه سریعتر اقدام کنن.
پ.ن3: به تمامی استفاده کنندگان از سرویس های مرحوم پرشین بلاگ، و اخیرا مرحوم بلاگرد، تسلیت پرت می کنیم.

Saturday, July 28, 2007

untitled

تمام روز داشتم به این فکر می کردم که اگه یه راهی وجود داشته باشه و تو بدونی که با پا گذاشتن به این راه، 50 درصد احتمال داره که به جایی برسی که نه درد هست، نه دلیلی برای درد، نه پیری هست، و نه پایانی بر پیری، و نه زندان، و نه رنج و غم...! اما امکان برگشتن از این راه وجود نداره. آیا حاضر می شم پامو توی اون راه بذارم.
***
آیا مرگ می تونه همون راه باشه؟
-----

پ.ن: من رو بخاطر این مدتی که نبودم ببخشین... جدا عذرخواهم.
پ.ن 2: خداییش افسردگی تو این پستم موج می زنه نه؟ شرمنده دیگه.

Wednesday, July 18, 2007

SOOOSK!!!

این سوسکا رو دیدین وقتی با دمپایی لهشون می کنن چی شکلی می شن، اگه ندیدین من اینجا براتون توضیح می دم:
اگر کلش کنده نشده باشه، قطعا تمام محتویاتش به کف مربوطه چسبیده؛
احتمالا 2 یا 3 تا از پاهاش کاملا کنده شدن و بقیه شون هم در شرف کنده شدنند؛
در حالتی بسیار مشمئزکننده، برخی قسمتها به کف مربوطه متصل بوده و بقیۀ قسمتها همچنان در هوا می پلکند؛
حالات فوق بسته به انواع مختلف دمپایی ها و شرایط مختلف متفاوتند، در مواردی سوسک به ته دمپایی می چسبد و در مواردی دیگر دمپایی به ته سوسک می چسبد. در حالتی خاص سوسک و دمپایی از هم جدا می شوند و سوسک به کف مورد نظر می چسبد.

بگذریم… حالش رو ندارم بقیۀ موارد رو توضیح بدم، اگه واقعا مشتاقید بگین تا بعدا ادامۀ مطلب رو بگم…
همۀ اینا رو گفتم برای اینکه بگم من الان از نظر روحی دقیقا شبیه یکی از اون سوسکام… اخیرا یک نفر لطف فرمودن و با دمپایی مبارکشون من رو مفتخر کردن. حداقل نکرد با حشره کش اقدام کنه نامرد…

پ.ن1: رنگ فونت رو عوض کردم…
پ.ن2: ایمیلم رو با این reCAPTCHA ها قاطی کردم گذاشتم توی profile (اگه اطلاعات بیشتر راجع به reCAPTCHA خواستین همونجا می تونین دنبالش بگردین)
پ.ن3: یه وبلاگ دیگه راه انداختیدم…

Monday, July 16, 2007

خواجه ربیع

ساعت 9:15 صبح در خیابان:
مردی خوش رو با ظاهری مناسب: آقا ببخشید، از اینجا تا خواجه ربیع خیلی راهه؟
من: آره خوب... راه زیاده.
مرد: خیلی می بخشید، دو تا بلیط به من می دید؟ کارم گیره...!
من: بلیط ندارم، این صد تومانی رو بگیرید کارتون راه بیفته... (صد تومان بهش میدم)
مرد: آقا خیلی ممنون.

همان روز، ساعت 6:30 بعد از ظهر، یک کم اون ورتر از همان خیابان:
همان مرد: آقا ببخشید، از اینجا تا خواجه ربیع خیلی راهه؟
من (با چشم غره): بعله.
مرد: آها... خیلی ممنون.

پ.ن: واقعاً رنگ فونت بده؟ کوچیکه؟ اگه مشکلی چیزی هست بگید.

Thursday, July 12, 2007

The Girl Next Door

من باید چیزی را به دختر همسایه بگویم... آخر فکر می کنم احتمالا او نمی داند. نه به خاطر اینکه او نمی فهمد، شاید به خاطر اینکه تا به حال کسی به او نگفته است. در هر حال من حتما باید در این باره با او صحبت کنم. آخر می دانید چیست؟ او دختر زیبایی است، و خوش برخورد است، و خوب هم صحبت می کند، و چیزهای زیادی را می داند. اما خوب حتما این یک مساله را نمی داند. من می خواهم به او بگویم. نه برای اینکه اطلاعاتم رو به رخش بکشم یا قصد بدی داشته باشم، چون به نظرم  سخت است که هر بار چند ساعت پشت پنجره بایستد و با صدای بلند با من صحبت کند. شاید هم کمی زشت است.
آری. من باید حتما به او بگویم که این روزها همه با هم تلفنی صحبت می کنند.

Monday, July 9, 2007

افتخار تاریخی

از این آدمایی که سعی می کنن با یادآوری تاریخ ایران، مثلا به ایرانی بودنشون افتخار کنن اصلا خوشم نمی یاد، اونم تاریخی که معلوم نیست چقدرش راسته و چقدرش دروغ!!! آخه یکی نیست به اینا بگه که، کوروش کبیر و نادر شاه و آقا محمد خان چه ربطی به الان داره… آخه کشوری که از اوج قدرت به ته ذلت کشیده شده*، افتخار داره…؟
بابا جان، این همه چیز هست که برین بهش افتخار کنین!

* اگه هنوز به تهش نرسیده دیگه چیزی نمونده صبور باشین، به اونجاش هم می رسیم.

پ.ن: پ.ن نداریم! گول خوردین…

Thursday, July 5, 2007

چند قدم تا خدا…

اول: طرح مبارزه با بد حجابی به خوبی و خوشی صورت گرفت و نیروی انتظامی همۀ این دشمنان کافر اسلام  رو شکست داد…
دوم: مبارزه با اراذل و اوباش هم به شکلی معقول، منطقی و کاملا متناسب صورت گرفت و همه خوشحالند…
سوم: انرژی هسته ای حق مسلم ما شد*…
چهارم: ما پوز آمریکای جنایتکار بی تربیت نفهم بد رو زدیم…
پنجم: بنزین سهمیه بندی شد…
آخر: روزنامۀ بی فرهنگ “هم میهن” توقیف شد…

دوستان کم کم همۀ مشکلات بشریت حل می شه…  ما از همینجا به سمت تمام دست اندر کاران مملکت وزین خودمان تشکر شوت می کنیم، و درخواست های بعدی خودمان را به شرح زیر اعلام می داریم:
1- مبارزه با انواع و اقسام کافرینی که در معابر عمومی اقدام به راه رفتن بر علیه اسلام می کنند (بر خلاف جهت قبله حرکت می کنند)
2- قطع دستهایی که با ترویج فرهنگ غرب، قصد ایجاد تشویش در اذهان عمومی را داشته اند (از بیخ)
3-مبارزه با مادرانی که برای فرزندانشان چون شمع می سوخته اند و گازسوز کردن آنها (به مناسبت روز مادر)
4- مبارزه با مصرف بی رویه که کار خیلی بدیه…
5- سهمیه بندی انواع افکار، تخیلات، آرزوها و ابداعات کافرینی که با مصرف بی رویۀ اینها از اسلام به دور مانده اند.
6- مبارزه با مرگ مهستی*…
7- مبارزه با خدای جنایت کار به دلیل اقدام به جلب توجه پشت کنکوریها در ایام نزدیک به کنکور…

ان شاالله به لطف خدای جنایت کار و با استعانت از درگاه او، تمام مشکلات بشریت یکی پس از دیگری منفجر می شه و با انفجار هر یک از این مشکلات دری از درهای درگاه اللهی به روی ما انسانهای مومن و درستکار باز خواهد شد…!

پ.ن بی ربط: ضمن عرض تولدم مبارک (هر چند دیروز بود)، از تمامی دوستان و آشنایانی که با تماسهای تلفنی و نیز حضوری این واقعه رو تبریک گفتن، تشکر می نماییم…

Tuesday, July 3, 2007

آنها…

یکی دو هفته پیش، دوستی چیزی راجع به پیرها و مسن تر ها گفت که من روز به روز یبشتر بهش اعتقاد پیدا می کنم. در واقع درک یک فرد مسن با توجه به اون گفته خیلی راحت تر به نظر میرسه…! خودتون می تونید امتحان کنید:
     -فرق بچه ها با پیرا اینه که بچه ها قبول می کنن که بچه ان، ولی پیرا قبول نمی کنن که بچه ان.

توضیح بیشتر نمی دم. حتی اگه باهاش مخالفین به یک بار امتحان کردنش می ارزه…

Tuesday, June 12, 2007

فضولینگ!!!

اگر در مغزم یک دستگاه فضول یاب داشتم که با دیدن فضول بوق بوق می کرد… احتمالاً وقتی کنار دخترخاله و دختر داییم می نشستم، سرم منفجر می شد.
دوستان اگر راهکاری برای مقابله با این دو بشر دارند، به صندوق پستی ما ارسال کنند. بدیهی است به بهترین راهکار یک فقره بوس قندی اهدا می شود.

Tuesday, June 5, 2007

پدیدۀ سال

این روزا همش اون تیکه از آهنگ گوگوش تو فکرم میاد که می گه:

“همه اش بحث و جدل بود، سر پیام شاملو”

منتها اینجوری:

همه اش بحث و جدله، سر پیام “نامجو

Saturday, June 2, 2007

هنر را بگذار بر در کوزه…

امروز داشتم فکر می کردم که چقدر مامانم راست می گفت که با موسیقی و نقاشی و نویسندگی به جایی نمی شه رسید… اصلا هنرمند شدن تو این مملکت یه جور حماقته، یعنی آدم باید از خیلی چیزا بگذره و خیلی چیزا رو قبول کنه اگه بخواد هنر مند شه.
آدم باید به همون درس و مشقش برسه، در همون حین دنبال کار و پول هم باشه، دور تفریح و سرگرمی رو هم خط بکشه… اونوقت شاید بتونه در سن 47 سالگی شرایط ازدواج کردن رو پیدا کنه (یعنی خونه و ماشین و …) در اون زمان اگه آدم عاقلی باشه و بچه دار نشه که هیچی اما اگه بچه دار شه بچه هاش هم شرایط خودش رو در آینده خواهند داشت…
راه دوم  هم اینه که تمام زورش رو بزنه و از ایران با هزار بدبختی خارج بشه و باز هم در همون سن 47 سالگی شاید شرایط ازدواج رو پیدا کنه، اونوقت ممکنه اگر بچه دار بشه، بچه اش بتونه توی اون کشور به هنر هم بپردازه.

حالا کدوم راه بهتره؟

Wednesday, May 23, 2007

زندگی یعنی Money…!

زندگی سختی شده… والله ما سن شما که بودیم اگه 1000 تومن حقوق می گرفتیم، 6 تا جفتک می زدیم میومدیم هر چی دلمون می خواست می خریدیم، 2 تا و نصفی خانواده رو اداره می کردیم همه هم از دستمون راضی بودن. حالا ما با 1000 تومن از خونه تا سر کوچه هم نمی شه بریم.

سخنان بالا از فرمایشات مادربزرگ گرامی بود. ولی خداییش امروز یکی التماس می کرد ازش واکس بخرم. اگه گفتین واکسه چند بود؟ 2000 تومن ناقابل به جان خودم. بنزین هم که کارتی شده و  تاکسیا هم که معلوم نیست، یکی هزار تومن می گیره یکی دو هزار و پونصد تومن. دیگه چند روز دیگه اگه رفتین سوپری یک کیلو تخم مرغ بخرین گفت 8900 تومن تعجب نکنید.

Monday, May 21, 2007

داره از ابر سیاه خون می چکه

اینجا... انگار همین جا همه چیز توی مغزم اتفاق افتاده...! صورت خون آلود دختر... افسرهای نیروی انتظامی... مردم...
صندلی را کنار می کشم و از صفحه مانیتور دور می شوم...

ای کاش از صفحه زندگی مردم این کشور دور می شدم. روزها می گذرد و من مدتهاست با شرم ملیتم را بیان می کنم. نام ایران را که می شنوم تمام خاطرات زنندۀ این سالها مرا به اوج تنفر می رسانند. اوج تنفر جاییست که مردم هیچ اعتراضی به این بازی خونین نمی کنند. اوج تنفر جاییست که به دست ماموران امنیت چکه چکه خون از چهره ای بی گناه می ریزد و هیچ کس جرئت حرف زدن به خودش نمی دهد. اوج تنفر جاییست که عده ای هر روز عقده های چند ساله شان را با باطوم به سر مردمان می کوبند. اوج تنفر همان جاییست که نشسته ایم. همان جایی که زندگی می کنیم یا شاید محکوم به زندگی کردنیم.

چه کسی جرئت دارد به این عکس ها نگاه کند؟ چه کسی جرئت دارد فقط چند ثانیه به آنها خیره شود؟ شما را شرم نمی شود؟ من که نتوانستم. و این روزها عکس های زیادی را نمی توان دید.

من هم خسته شده ام مثل همۀ شما:

یلدا، میترا خلعتبری، مسیح علی نژاد، پرستو دوکوهکی، سعید پور حیدر، مریم شبانی، قم امروز و خیلی های دیگر که نوشتند...

Tuesday, May 15, 2007

سرطان…

نمی دونم این غده ای که توی بدن آدم شروع به رشد می کنه چه حکمتی داره… آدم رو می خوره و می کشه. وقتی کشت، خودش هم می میره. . دقیقا مثل دولت مردای ایران می مونه. حرف حساب حالیش نمی شه، یه ذره سیاست هم نداره. اونوقت آدم میاد خودش رو با قرص و دوا و شیمی درمانی و کوفت و زهرمار کچل می کنه که بیا خوب شو، اونم مثل مرد روی حرفش واستاده که آقا من باید تو رو بکشم.
زندگی خیلی هم منطقی نیست… این رو باید پذیرفت دیگه.

——
پ.ن: این روزا همسایۀ ما همیشه یه کلاه روی سرش می زاره و اینور اونور می ره.

Wednesday, May 9, 2007

بعثت روزیست که…

استاد زبان:

“Valentine is a day when American people give cards to the ones they love”
“Halloween is a day when American people wear different costumes”
“Besat is a day when Iranian People…

بچه ها ایرانیا تو روز بعثت چه کار می کنند؟
یکی از بچه ها:

“Sleep.”

—–
پ.ن: اینم از فعالیتهای شاد ایرانی ها در روزهای عید…

Monday, May 7, 2007

نمایشگاه کتاب تهران

امسال هم نمایشگاه کتاب در تهران برپاشده و من هم از توی تلویزیون یه عالمه نگاش کردم… بسیاری از دوستان به خاطر اینکه نمی تونم به نمایشگاه بیام تبریک گفتن و اظهار داشتن نرفتن به نمایشگاه بسی راحت تر از رفتن به آن جاست. به نشریات هم که لطف کردن و اصلا نمایشگاه نشریات رو معلوم نیست چی کارش کردن. من که اگر تهران بودم عمراً نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم و از نمایشگاه باز دید نکنم ولی در این حالت آدم وجدانش راحته، هر وقت موقع نمایشگاه کتاب مشهد شد اونوقت می رم کتاب می خرم… به تهرانی ها پیشنهاد می کنم برای اینکه اعصابتون خورد نشه چند روز رو به مسافرت برین تا فکر رفتن به نمایشگاه به سرتون نزنه.
پیشنهاد سورئالیت هم خوبه…

Sunday, May 6, 2007

جهل مرکب

امروز یه بنده خدایی کنار من نشسته بود و هر چند دقیقه یه لغت انگلیسی می گفت و از من معنیشو می خواست…! از آخر که همۀ معنیاشو گرفت خیلی جدی گفت: “آقا شما این همه زبان خوندیدن… این همه وقت گذاشتین… اصلاً ارزششو داشت؟!!”
و سرشار از اعتماد به نفس راهش رو کشید و رفت… حتی فرصت نداد جوابشو بگیره… انگار انقدر از حرفش و جواب من مطمئن بود که نیازی به گرفتن جواب نمی دید…

آخه بندۀ خدا… اگه یه کاری رو نکردی چرا می خوای ثابت کنی بقیه که کردن، اشتباه کردن؟… من کارم اشتباه بوده که زبان کار کردم یا تو که نکردی…؟

——-
پ.ن: می گن یه بار گربه دنبال خونوادۀ موشها می کنه… موشها فرار می کنن و توی لونه قایم می شن اما گربه دست بردار نبوده و پشت در کشیک می داده… آخر سر بابای موشها شاکی می شه و می ره دم در و واق واق سگ در میاره و گربه فرار می کنه. بعد هم میاد خونه به پسرش می گه: “پسرم… اینه مزایای یاد گیری زبانهای دیگه”

Saturday, May 5, 2007

یک "تو"ی خیلی عجیب

اونقدر خوشحال شدم که بقیه رو فراموش کردم. من که هیچ وقت این چیزا یادم نمی مونه ولی فکر می کنم یک ماهی می شد ندیده بودمت و با اینکه ظاهرم خیلی رو به راه نبود به دیدنت اومدم.

خوب که فکر می کنم می بینم اونقدرا هم ظاهر مهم نبود، خیلی وقت بود مزۀ رودررو بودن با تو رو نچشیده بودم و این رودررو بودن رو می شد بدون ظاهر زیبا هم چشید.

شاید از دنیا و فلسفۀ دست نیافتنیِ بودن حرف می زدیم… بحثی که خیلی برام لذت بخشه… دفاع تو از دین و من از منطق…!
شاید از از اخبار و سیاست حرف می زدیم… از نابسامانی اوضاع وطنی که دیگه مدتهاست ناامیدمون کرده…!
شاید با هم از گذشته حرف می زدیم… راهروهای تاریک خاطراتمون رو یکی یکی قدم می زدیم و می خندیدیم!
شاید صادقانه از اشتباهاتمون حرف می زدیم… از کوتاهیا و گاهگاهی فراموشکاریامون… و در آخر همۀ اشتباهاتمون رو فراموش می کردیم!
و شاید همه چیز رو فراموش می کردیم و سایۀ گناهانمون رو روی دیوار عشق پر رنگتر می کردیم و لذت می بردیم… چند گناه کوچک!!!

اما هیچ کدوم از این کارا رو نکردیم… ما فقط همدیگه رو دیدیم…!
و من هنور هم منتظرم…

——
پ.ن: راستی راستی عجیب شدیا…!!!

Sunday, April 29, 2007

بدحجابی در حرارت

طرح مبارزه با بد حجابی مثل هر سال با شروع فصل گرما بر پا می شود...

سال 81: پاترولها و مینی بوس ها در خیابانها با هدف پر شدن از بدحجابها... رفتار زننده ی اکثر مامورین...
سال 82: طرح اجرا می شود، بدون اطلاع رسانی و بدون پاسخگویی...!
سال 83: افراط... افراط... افراط...
سال 84: تکرار طرحها...
سال 85: آغاز فرهنگ سازی... نمایشگاهها و لباسهای اسلامی و تبلیعات...
سال 86: تکرار... تکرار...

این تکرارها ادامه دارند... نیروی انتظامی هر بهار به یاد می آورد و هر پاییز فراموش می کند...و آیا این برخوردها کارشناسانه و درست است؟؟؟ آیا تاثیر گذار است یا باز هم مثل همه این سالها باید پس از چند سال به اشتباه خود پی ببریم و سعی در احیای جامعه ی ویران شده خواهیم کرد؟

Thursday, April 5, 2007

شهر با طعم فوتبال…

بدون شک اینکه تیم سایپا از تیم سپاهان شکست خورده و استقلال بعد از چند ماه در صدر جدول لیگ برتر قرار گرفته خبر جالبیه. ولی آخه مگه چقدر جالبه…؟ به جان خودم امروز تو هر تاکسی که نشستم یا ازم پرسیدن استقلال چی کار کرد، یا بهم خبر دادن که استقلال چه کار کرد…! تازه سر کلاس گزارش دقیقه به دقیقه از بازی استقلال رو توسط یکی از دانشجویان هندزفری دار شنیدیم. تصور کنید که یه بنده خدایی داره خودش رو می کشه که یه چیزی دانشجوها بفهمونه و دانشجوها هم تمام حواسشون به استقلال باشه. با اینکه اصلا از این استاد خوشم نمی یاد ولی دلم براش می سوختید…!!!

من پیشنهاد می کنم یک عده از شهروندان مطلع یک بلندگو دستشون بگیرند و اخبار روز و موقعیت سیاسی و بین المللی کشور رو به شهروندان غیر مطلع اطلاع بدن تا شهروندان از این کمبود خبر نجات پیدا کنند و یک کم هم به مسائلی خارج از حیطه ی مقدس فوتبال بپردازند. من که دیگه واقعا حالم از فوتبال به هم می خوره…!!!