Thursday, September 25, 2008

بوسه

زیبایی لبها فقط به هنگام لبخند دیوانه کننده می شود، و تو نشسته بودی کنار من و چندین دقیقه مدام لبخند می زدی! نمی دانستم چطور نگاهت کنم، چشمانم طاقتش را نداشت... و تو خیسی چشمانم را دیدی! اما مگر می شد از آنهمه زیبایی گذشت؟ چند لحظه نگاهت می کردم و باز رویم را بر می گرداندم تا با بغضم سر و کله بزنم!
با خود فکر می کردم که چطور باید این زیبایی را بوسید و فکرم به هیچ جا نمی رسید! تو همچنان لبخند می زدی و من همچنان با بغضم درگیر بودم... دیگر به هیچ چیز نمی توانستم فکر کنم! لبهایم را روی لبهایت گذاشتم و بوسه را به تو سپردم... تو خودت همه راه را رفتی و لذت بخش ترین بوسه ممکن را به من هدیه کردی...!

راستی عزیز من، فکر می کنی چند بار دیگر می توانی آنطور کودکانه مرا ببوسی؟

Wednesday, September 24, 2008

خاطرات...

یعنی اگر قرار باشد من درد زیادی را تحمل کنم و برای فرار از این درد، به خاطرات با تو بودن پناه ببرم، من و تو آنقدر با هم بوده ایم که خاطراتش بتواند آن درد را از یاد من ببرد؟

Tuesday, September 23, 2008

دلدرد...

برای دیدنت این همه سختی باید کشید به کنار...
آخر عزیز من... با این دلدردی که ماهی هفت روز می گیری چه کنم؟!

Wednesday, September 3, 2008

Sexy Dream

 

 


تو کیستی…
که رویای هم آغوشی با تو
مرا آنگونه ارضا کرد،
که هیچ تن برهنه ای نتوانست…!

Tuesday, September 2, 2008

فردای سی روزۀ ما…

Region

 

 

 

ای که اینچنین از فردا سخن می گویی،
چگونه می اندیشی که بهشت
آنقدر می ارزد که من
او را ناشناخته از این دنیا بروم؟