Wednesday, March 21, 2018

انتقال وبلاگ




این وبلاگ به آدرس http://backyard.alimsvi.ir انتقال پیدا کرد.

Friday, March 7, 2014

آب

مردی را می‌شناسم که آب گدایی می‌کند. ایستاده جایی کنار خیابانی خلوت و تمنای آب می‌کند از رهگذران بی آب و من هر بار که از کنارش می‌گذرم برایش آب می‌برم و می‌ایستم تا آخرین قطره‌ی آب را با دقت زیر پایش، روی علف‌ها، بریزد و با لبخندی چکه چکه پاسخ دهد از چشمانم و بعد به یاد آورم که گفتی صبر کن اما نگفتی چند سانتی‌متر.
باران که می‌آید علف‌ها زودتر رشد می‌کنند. من زیر باران صبر کردم برایت. کنار خیابانی که تو هر روز از آن نمی‌گذری دیگر و رهگذران باران‌گریزی را تماشا کردم که در خانه‌هایشان پناه گرفته بودند. من ایستادم همانجا و علف‌ها را نظاره کردم و هر روز اندازه کردم. راستی نگفته بودی چند سانتی‌متر؟
باران که بند آمد روزی دوستی نامم را گفت. تنها، بی نام تو. آن روزهای اولی که نامم دیگر کنار نام تو نمی‌آمد با خود غریبگی می‌کردم. نام‌هایمان همیشه با هم بود. حالمان را با هم می‌پرسیدند، با هم دعوتمان می‌کردند، با هم صدایمان می‌کردند. آن روزها من، من شده بودم و تو، نمی‌دانم.
گفت صبر نکن. بس است. نمی‌آید. گفتم به این سادگی که نیست. شاید چند سانتی‌متر دیگر بیاید. آب داری؟ رفت. من قطره قطره از چشمانم آب گرفتم و ریختم روی علف‌ها و خم شدم و اندازه کردم با انگشتانم.
به این سادگی که نیست. درست در یک لحظه سخت می‌شود. در یک لحظه تصمیمت را می‌گیری و در همان لحظه تمام آینده در ذهنت حک می‌شود و من آن لحظه را خوب به یاد می‌آورم. آن لحظه را که تصمیم من تو شدی و درست در همان لحظه به اندازه‌ی یک عمر خاطره حک شد از آینده‌مان در ذهنم. خاطراتی از من و تو که هیچ‌وقت اتفاق نیافتاد اما ماند. همانجا که بود ماند. در آینده‌ای که نشد.
تصمیمت را که می‌گیری و صبر که می‌کنی برایش حواست می‌رود سمت علف‌ها و اطراف را نمی‌بینی. او را هم نمی‌بینی که دیگر صبر نمی‌کند و من ندیدم و روزی دوستی نامت را گفت، کنار یک نام غریبه و من دیگر علف‌ها را ندیدم. خاطراتی را دیدم از آینده‌ای که زجر کشان قطعه قطعه شد و تو یک به یک از خاطرات حک شده کنده شدی و در ذهنم به درد آمدی و من رفتم و تو رفتی و علف‌ها ماند.
من مردی را می‌شناسم که آب گدایی می‌کند. برای علف‌هایی که زیر پایش سبز شده‌اند و او صبر می‌کند و اندازه می‌کند و آب تمنا می‌کند از رهگذران بی‌آب و دوستانی که هر از گاه تلنگری به او می‌زنند و او حواسش به علف‌هاست، نمی‌بیند.

Monday, February 10, 2014

چهل و پنچ پانزده

گفتند چهل و پنج پانزده و ما چهل و پنج روز و چهل و پنج شب را دقیقه به دقیقه شمردیم و روزها را یک به یک روی تقویم جیبی‌مان خط کشیدیم. چهل و پنج روز را دو ساعت پست دادیم و چهار ساعت استراحت نکردیم. چهل و پنج روز صبح، قبل از طلوع آفتاب به دیده‌بانی اعزام شدیم و شب، بعد از غروب آفتاب بازگشتیم و تا صبح، نگران، به پیام‌های بی‌سیم گوش دادیم. چهل و پنج روز قبل از غروب آفتاب به کمین اعزام شدیم و پس از طلوع آفتاب بازگشتیم تا صبح حوزه را پاکسازی کنیم. سرما، باد، کمبود آب و غذا و امکانات و از همه سخت‌تر دوری بود و تنهایی.
من ترس را می‌شناسم. من ترس را زمانی که ۲۴ ساعت در کمین بوده‌ای و از شب گذشته هیچ چیز برای خوردن و آشامیدن باقی نمانده است و سرما امانت نمی‌دهد با همه‌ی این‌ها اسلحه‌‌ی آماده‌ی شلیکت را محکم در دست گرفته‌ای و هر لحظه انتظار درگیری را می‌کشی چشیده‌ام. من می‌دانم چه رنجی دارد که ۴۵ روز بوده باشی و یک شب پیش از مرخصی درگیر شوید و تو ندانی که فردا می‌آید یا نه. خوب می‌دانم.
من مرز را دیده‌ام، چشیده‌ام و با همه‌ی وجود زندگی کرده‌ام و بازگشته‌ام و می‌دانم بازگشتن یعنی چه. می‌دانم بازگشتن از آنجا چه حسی دارد اما نمی‌دانم چه حسی دارد بازنگشتن یا ترس از هیچ وقت بازنگشتن. نمی‌دانم چه حسی دارد که از بین تمام آدم‌هایی که هر روز به دیده‌بانی می‌روند و می‌آیند، به تو و چهار دوستت حمله کنند و بربایندتان به انتقام کاری که نکرده‌اید. شاید خسته بوده‌ای و برای چند دقیقه چشم‌هایت را روی هم گذاشته‌ای و با وجود سرما خوابت برده است. شاید چند دقیقه‌ای با دوربین سمت مخالف را می‌پاییدی یا شاید برای آمدنت کمین کرده بودند. نمی‌دانم آن لحظه که اسلحه را به سمت خود دیده‌ای ترس با تو چه کرده است.
آهای مرزبان خسته‌ی ترسیده! چند روز از چهل و پنج روزت را خط زده‌ای؟ اصلا پایه‌ی خدمتی‌ات چیست؟ چقدر از خدمتت مانده سرباز؟ چقدر تشویقی گرفته بودی که شوق اضافه شدنشان به پانزده روز مرخصی‌ات را داشتی؟ چند روز بود که صدای پدر و مادر را نشنیده بودی؟ اصلا اسمت چیست؟ دیگر هیچ وقت کسی از تو می‌پرسد؟
برگرد سرباز خسته‌ی مرز. برگرد.

Saturday, February 8, 2014

سلام

گفت: سلام
و همه چیز شد او. ناگهان ابرها بر آبی آسمان رقصیدند. برگ‌ها زیر پای‌مان فرش شدند و قاصدک‌ها دست‌هایمان را بدرود گفتند. واژه‌ها یک به یک زنده شدند و جاری بر نامه‌های عاشقانه و دقیقه‌ها همه به یک سو روانه شدند: لحظه‌ی دیدار.
گفت: دوستت می‌مانم
و من با خود گفتم: دوستت دارم. چقدر ساده و چه بی‌ریا و کودکانه. ناممان را همه جا نوشتیم. روی درخت، زیر سنگ، روی شن‌های ساحل. درون تک تک کتاب‌های مدرسه. و همه چیز را پر از بوسه کردیم. گل، نامه، شعر، ترانه.
گفت:‌ خداحافظ
و همه چیز بزرگ شد. من بزرگ شدم. آدم‌ها بزرگ شدند. برگ‌ها زیر پایم ترک خوردند و قاصدک‌ها با باد دور شدند. نامه‌ها تکه تکه شدند و دقیقه‌ها کش آمدند و دقیقه‌های کش‌دار آنقدر آمدند تا من مرد شدم. دلم شکست، گرفت، برید، دلم خون شد.
می‌گوید: سلام
و من دلم خون است. شکسته‌است، گرفته‌است، بریده‌است...

Saturday, January 25, 2014

رسم زندگی

فکر می‌کردم از پس همه چیز بر آمده‌ام. فکر می‌کردم آنجا که باد می‌آید و سرما امان نمی‌دهد و خورشید جز برای چند ثانیه از پس ابرها بیرون نمی‌آید و شب صدای رگبار گلوله خواب را برای چشمانت حرام می‌کند آخر دنیاست و من تا آخرش می‌روم و همه چیز تمام می‌شود. همیشه آخرش تمام می‌شود. اسمش را بگذارید رسم زندگی، قانون دنیا یا حقیقت تلخ. فرقی نمی‌کند. همیشه آخرش تمام می‌شود. آخر دنیا آنجاست که دنیا تمامی ندارد. سختی تمام نمی‌شود. درد همیشه هست. آخر دنیا آنجاست که تو از دنیای بی‌پایان خسته می‌شوی و دل‌بریده و مستاصل و دیوانه! آخر دنیا آنجاست که دنیا آنقدر تمام نمی‌شود که تو تمام می‌شوی. درست همان لحظه که فکر می‌کنی دنیا را تا آخر پیموده‌ای خودت را می‌بینی که ذره ذره سوخته‌ای و چیزی جز خاکستر از تو باقی نمانده است. از پس آخر دنیا که بر بیایی دیگر جانی برایت نمی‌ماند که ادامه دهی. اسمش را بگذاریم حقیقت تلخ، قانون دنیا یا رسم زندگی. فرقی نمی‌کند. آخرش تمام می‌شوی.

Friday, December 20, 2013

باز هم سبز

باز هم زمانش فرا رسید. باید کوله‌ی سبزم را بگشایم و بچینمش. چند تکه لباس مرزبانی که تا چند ماه مد روز و شب‌مان خواهد بود. چند تکه کلاه و دستکش و بادگیر برای رویارویی با سرمای بی‌پایان همیشه. کمی دارو برای فرار از سردردها و دل‌‌دردها. چند جلد کتاب که تنهایی‌ام را با آن‌ها پر کنم. همه‌چیز در همین کوله خلاصه می‌شود. در این کوله‌ی بدرنگ که با تمام بزرگی‌اش کم‌جاترین کوله‌ی دنیاست آخرین تکه‌های خانه‌ام را جا می‌دهم و سعی می‌کنم با هر تکه که به درون کوله می‌رود، یکی از خاطرات شهرم را جایی پنهان کنم. باید دقت کنم. صدای آرام پدر را می‌گذارم و منطق بی‌اندازه‌ای را که تحمل سخت‌ترین شرایط را ممکن می‌کند. نگاه نگران مادر را می‌گذارم زمانی که تمام تلاشش را می‌کند که من ندانم که او هنوز مطمئن نیست که من از پس آینده بر خواهم آمد یا نه. دوستانم را یکی یکی می‌چینم در کنار رفاقتمان، دلخوشی‌هایمان و هم‌رنگی‌مان و آن گاهی پنهان‌کاریشان برای نرنجیدن من و آن بودنشان و کنار نکشیدنشان را زمانی که رفت و کنار کشید. چند تکه هم از اینجا بر می‌دارم. چند عکس قدیمی که سال‌های سال فراموش شده بود، یک خانه‌ی رنگی با مبل‌های قرمز و اتاق خواب سوسنی و داستان زندگی ِ نکرده‌ی آدم‌های یک اتوبوس.
آماده‌ی بردن زندگی‌ام می‌شوم که با وسواسی عجیب آن را درون کوله‌ی سبز جای داده‌ام و کوله را باز می‌گذارم تا آخرین ذرات هوای خانه تا آخرین لحظه زندگی‌ام را لمس کند. زمانش فرارسیده است و کوله کنار اتاق در انتظار بلعیدن زندگی من است. باید کوله‌ی سبزم را بگشایم و بچینمش.

Thursday, December 19, 2013

چهارراه

با صدای جر و بحث دختر و پسری که در خودروی کناری بر سر یکدیگر فریاد می‌زدند به خود می‌آیم. یک پایم روی پدال کلاچ و یک پایم روی پدال گاز منتظر سبز شدن چراغ قرمزی هستم که گویی هیچ‌وقت سبز نخواهد شد. پسرک نوجوانی که دسته‌ای گل یاس به دست دارد آرام به شیشه‌ی ماشین می‌زند و من نگاهش می‌کنم. دستم را در جیبم فرو می‌برم اما پشیمان می‌شوم. دستم را بیرون می‌آورم و دوباره به پسرک خیره می‌شوم و او گویی همه چیز را از چشمانم می‌خواند و می‌رود. صدای دختر این بار بلندتر می‌شود، درون گوشم زنگ می‌زند و در مغزم، جایی نزدیک خاطرات زنده زنده دفن شده‌ی در انتظار مرگم، شروع به سوت زدن می‌کند. در صدایش استیصال را می‌توان حس کرد. می‌گوید ما نمی‌شویم. ما نشدنی هستیم. ما نیستیم. از آغاز نبوده‌ایم. چشمانم عاجزانه چراغ همچنان قرمز را می‌نگرد. می‌دانم سبز می‌شود اما نمی‌دانم کی. می‌گوید بار اول که نشد گفتی صبر کن، می‌شود. سه سال گذشته است و هنوز نشده است، نمی‌شود. می‌دانم که راست می‌گوید. بار اول گفتم هنوز اول راه ماست. گفتم تو صبر کن. می‌شود. دوباره فریاد می‌زند که نمی‌شود احمق! نمی‌شود! همه می‌دانند که نمی‌شود. و این‌بار من فریاد می‌زنم که مگر آنان چه می‌دانند از من و تو؟! من و تو اگر به این سادگی شدنی بودیم چه ارزشی داشت؟! آنچه آسوده می‌شود هوس است. من و تو هوس نیستیم! من و تو می‌شویم. سخت می‌شویم اما می‌شویم. به چراغ قرمز خیره می‌شوم و در خودروی کناری دختر فریاد می‌زند که من نمی‌توانم لامذهب! دیگر نمی‌توانم و چیزی در گوش‌هایم زنگ می‌زند و باور نمی‌کنم که او نمی‌تواند. پس از تحمل آن همه درد مگر می‌شود کنار کشید؟ ناباورانه به چشم‌هایش خیره می‌شوم و او گویی می‌خواهد ثابت کند که می‌شود نتوانست و پس از تحمل همه‌ی دردها کنار کشید، درب خودرو را باز می‌کند. درب را که می‌بندد صدای قدم‌هایش در مغزم تکرار می‌شود. از چهارراه می‌گذرد و از زیر چراغ قرمز سبز نشدنی عبور می‌کند. هنوز دیر نشده است. اگر این چراغ قرمز لعنتی سبز شود پسر می‌تواند خود را به او برساند و دوباره سوارش کند. سرم درد می‌کند. چشمانم را می‌بندم و چند بار نفس عمیق می‌کشم تا شاید درد آرام‌تر شود. با صدای بوق خودروی عقبی چشمانم را باز می‌کنم و باورم نمی‌شود که شد! عاقبت شد و کمی روی پدال گاز فشار می‌آورم و رنگ سبز، آرام روی شیشه‌ی خودرو حرکت می‌کند و محو می‌شود و آن سوی چهارراه می‌ایستم که تو سوار شوی و ببینی. که بگویم که دیدی می‌شویم؟! دیدی شدیم؟ می‌ایستم اما چیزی را که می‌بینم نمی‌فهمم! خودروی عقبی بوق می‌زند و چیزی درون مغزم سوت می‌کشد و من تو را می‌بینم که نگاهی به من حیران می‌اندازی و با کسی که دستت را گرفته است وارد ایستگاه مترو می‌شوی و می‌روی و چند خودرو پشت سر هم بوق می‌زنند و بوق می‌زنند و من دلم می‌خواهد پیاده شوم و به یک یکشان بفهمانم که ما می‌شویم! ما می‌شویم! باید بشویم! اما نمی‌شود. گویی دست‌هایی که چند لحظه‌ی پیش دستان تو را گرفته بودند این بار گردن مرا گرفته‌اند و با تمام توان فشار می‌دهند. ناخودآگاه پایم را روی پدال گاز می‌کوبم تا از دست‌ها و بوق‌ها و سوت‌ها و گل یاس خلاصی یابم. در آینه نور سبز چراغ دورتر و دورتر می‌شود. چراغی که دیگر قرمز نخواهد شد اما دیر سبز شد. خیلی دیر.

Tuesday, November 26, 2013

رقص در باد

کمی که خواب از چشم‌هایم فاصله می‌گیرد خود را می‌بینم که بر خاک خیس ِ اکنون یخ زده از نم نم دیشب با اسلحه و بی‌سیم و دوربین و کوله‌ای که صبحانه‌ی‌مان را درون آن گذاشته‌ایم روی تپه‌ها بالا و پایین می‌روم تا به محل دیده‌بانی برسیم. صدای باد، که وحشیانه صورتم را نشانه رفته است، از بین تار و پود کلاه کشی سبز رنگ عبور می‌کند و من پرده‌های گوشم را تصور می‌کنم که لابد همچون پرده‌های آویخته به پنجره‌ای باز بر روی یک ساختمان بلند، در اثر باد موج می‌خورند و می‌رقصند. باد سرد از همان روزنه‌های گوش وارد می‌شود و گویی تمام مسیر را تا انگشتان بی‌وقفه می‌وزد و همانجا می‌ماند. انگشتان پا بعد از مدتی بی‌حس می‌شوند و چند دقیقه بعد جای خود را به درد می‌دهند. باید تندتر راه بروم تا کمی گرم‌تر شوم اما تندتر که می‌روم به نفس‌نفس می‌افتم. این تپه نفس آدم را می‌بُرد. چند دقیقه می‌ایستم و چشمانم را می‌بندم و به کرکره‌های کشیده‌ی مغازه‌های کنار پیاده‌رو نگاه می‌کنم. این موقع صبح همه جا تعطیل است. فقط صدای عبور خودروهای تک‌سرنشین و کارمندهای درونشان می‌آید. گاه‌گداری هم یک اتوبوس پر از دانش‌آموز یا یک تاکسی به دنبال مسافر. هوا کمی سرد است اما می‌شود تحمل کرد. باد که نمی‌آید سرما را می‌شود تحمل کرد. امروز پنجشنبه است و به همین بهانه امشب را برای میهمانی انتخاب کرده‌اند. صبح جمعه را می‌توان کمی بیشتر خوابید. در ذهنم به لباسی فکر می‌کنم که باید بپوشم و به اینکه ریش‌هایم را بزنم یا کمی ریش روی صورتم باقی بگذارم. صدای بوق یک تاکسی خالی می‌آید و من دستم را تکان می‌دهم. تکان می‌دهم تا شاید با تکان‌های دستم معجزه‌ای شود و فندک این بار روشن شود و آتش گر بگیرد و ما گرم شویم. هنوز پنج ساعت دیگر به ساعت چهار مانده است و باید تا آن‌موقع حواسمان به اطراف مرز باشد. فایده ندارد. روشن هم که می‌شود باد می‌زند و هنوز نفت روی هیزم‌ها از وجود شعله با خبر نشده خاموش می‌شود. باد آنقدر تند می‌وزد که به این راحتی‌ها نمی‌توان جلویش را گرفت. کنار هیزم‌ها را سنگ چیده‌ایم تا جلوی باد را بگیرد اما باد راهش را پیدا می‌کند و آتش ِ ما را با خود می‌برد. انگشت‌های دستم درد می‌کنند. چشمانم را می‌بندم و دستان سردم را روی زبری صورتم می‌کشم. تصمیم می‌گیرم ریش‌هایم را بزنم. دقیقا نمی‌دانم به جز من چه کسانی دعوتند ولی همان چند نفری را که می‌دانم، بس است برای اطمینان از اینکه خوش خواهد گذشت. لباس‌های اتو شده را روی جالباسی آویزان می‌کنم و به حمام می‌روم. شیر آب را باز می‌کنم و صبر می‌کنم آب کمی گرم‌تر شود و به زیر دوش می‌روم. آب قطره قطره روی سرم می‌ریزد و من بی‌سیم را در جیب بادگیر جا می‌دهم تا خیس نشود. کلاه بادگیر را جلوتر می‌کشم اما جلوی صورتم را نمی‌گیرد. دستکش‌هایم خیس شده‌اند. باید سریع‌تر راه برویم تا به پاسگاه برسیم. حتی برای تازه کردن نفس هم نمی‌توان ایستاد. باد بدتر از پیش به ما یورش برده است و چنان از میان خیسی کلاه به صورتمان ضربه می‌زند که صورتمان به سوزش می‌افتد. به پاسگاه که می‌رسیم مستقیم وارد آسایشگاه می‌شوم و لباس‌های خیس را جلوی بخاری نفتی می‌گذارم که خشک شوند و دست‌هایم را جلوی بخاری می‌گیرم. سربازانی که باید شب را در کمین بگذرانند کم‌کم آماده‌ی حرکت می‌شوند و خدا می‌داند چگونه تا صبح دوام خواهند آورد. صدای گر گر سوختن نفت درون بخاری آرامم می‌کند. چشمانم را می‌بندم و می‌رقصم. صدای موسیقی که ضربه می‌زند بر مغز و مغز را بی‌حس می‌کند. مدت‌هاست نرقصیده‌ام و چقدر میهمانی با دوستانی که دوستشان داری و در کنارشان آرامش داری به دل می‌چسبد. دوستانی که مدت‌ها از آن‌ها دور بوده‌ای و اکنون در یک شب پاییزی سرد تک‌تکشان در کنارت می‌رقصند و می‌خندند. من می‌خواهم تمام موسیقی را بنوشم و می‌نوشیم و می‌رقصیم. آنقدر می‌نوشیم که میل به خوردن شام نداریم. اما شام را می‌آورند و موسیقی قطع می‌شود. باز هم خوراک لوبیا. فردا قرار است بعد از یک هفته نبود تخم‌مرغ جیره جدید بیاورند و تا آن موقع خبری از تخم‌مرغ نیست. به زور چند لقمه می‌خورم و روی تخت دراز می‌کشم. صدای بی‌سیم از اتاق کناری می‌آید اما مفهوم نیست. در این هوا اگر کسی از مرز بگذرد هم به سادگی نمی‌توان فهمید. پتو را روی سرم می‌کشم و چشمانم را می‌بندم و کلید را می‌چرخانم و در خانه را قفل می‌کنم. چقدر خوب بود امشب. چقدر آرام و دوستانه و آشنا مثل قدیم‌ها که همه‌ی ما دور هم جمع می‌شدیم و هنوز فاصله بی‌رحمانه خود را میان ما جا نداده بود. و چقدر رقصیدیم و خندیدیم و خسته نشدیم تا عاقبت مجبور شدیم بگوییم خداحافظ. هنوز لبخند روی لبانم نشسته است. آرام لباس‌هایم را عوض می‌کنم که کسی از خواب بیدار نشود و به درون رخت‌خواب گرم اتاق می‌خزم و آرام پتو را روی تنم می‌اندازم و به خواب می‌روم. چشمانم را که باز می‌کنم با اسلحه و بی‌سیم و دوربین و کوله‌ای که صبحانه‌ی‌مان را درون آن گذاشته‌ایم روی تپه‌ها بالا و پایین می‌روم تا به محل دیده‌بانی برسیم.

Sunday, November 24, 2013

صدای رفتن

تاکسی که از باجه‌های کوچک پرداخت عوارض می‌گذرد، شروع می‌شود. اولش چیزی نمی‌فهمم. پچ‌پچ آرامی که در سر و صدای شهر شلوغ ِ دوست‌داشتنی‌ام ادغام می‌شود و آرام از کنار گوش‌هایم عبور می‌کند و روی شن‌های باقی‌مانده بر پوتین‌های کویری ِ اکنون کهنه‌ام می‌نشیند. به پوتین‌ها که می‌نگرم خاطره‌ی سرما در انگشت‌های پایم تیر می‌کشد. رویم را بر می‌گردانم و به ترافیک می‌نگرم. یا شاید به طرح‌های روی نرده‌های کنار بزرگراه. لبخند می‌زنم. درون گوشم انگار پچ‌پچی تکرار می‌شود. چشم‌هایم را می‌بندم و دست‌هایم را روی چشم‌هایم می‌گذارم و گوش می‌دهم. صدای بوق و موتور ماشین‌ها. صدای هوف هوف بخاری ماشین. صدای دگمه‌های گوشی ِ تلفن یکی از مسافران که لابد رسیدنش را به کسی خبر می‌دهد. صدای باد ماشین‌هایی که از کنار هم عبور می‌کنند. پچ پچ. ریتم عجیبی تمام صداها را آلوده کرده است. صدایی از دوردست‌ها، خیلی دور. همانقدر دوری که همیشه من بوده‌ام از صدای شهر. دست‌هایم را روی چشم‌هایم می‌فشارم. نوک انگشتانم هنوز کمی درد می‌کند از اثر سرما. پوستم کمی زبر شده است. احساس می‌کنم پیرتر شده‌ام. چشم‌هایم به درد می‌آیند و من محکم‌تر می‌فشارمشان و گوش می‌دهم. گویی چیزی ضربه می‌زند. پشت سر هم و بی‌وقفه بر روی تمام صداهای اطراف می‌کوبد. صدای بخاری می‌شود هوف... دینگ... هوف... دانگ. صدای دگمه‌های گوشی می‌شود چیک‌چیک... دینگ... چیک‌چیک... دانگ و همه‌ی صداها آلوده است. آلوده به صدایی که حالا خوب می‌فهمش. صدایی که پانزده ماه پیش از روی دیوار پذیرایی خانه آغاز شد و از همان روز تمام صداهای شهر را تکه تکه کرد. تکه‌هایی به طول یک ثانیه. و بین هر تکه یک دینگ که کوه‌ها را بیاد آورم. یک دانگ برای هریرود خشکیده‌ای که ساعت‌ها نگاهش کردیم. یک دینگ برای استرس روزهای درگیری. یک دانگ برای باد همیشه وزان. برای مه. برای با بدبختی آتش به پا کردن در مه و باد تا شاید بتوان هم گرم شد و هم چای گذاشت. برای نهار یخ زده. برای انتظار تا ساعت شانزده. برای گرم شدن جلوی بخاری نفتی آسایشگاه زمانی که تمام بدنت از سرما درد می‌کند. برای شام، همیشه تخم‌مرغ. برای حرف‌های بیخودی. برای بیدار ماندن تا دیروقت برای جومونگ و خوابی که همیشه وسطش یکی دو بار نگهبان‌هایی که وقت تعویض پاسشان شده است بیدارت می‌کنند و دوباره صبح و دینگ... برای انتظار برای روز بعد.
و تمام شهر پر می‌شود از غربت. از تنهایی، دلتنگی. تمام شهر پر می‌شود از چشم‌ها را بستن برای به یاد آوردن نگاه آرام پدر و لبخند زورکی مادر به هنگام خداحافظی. از مرور آخرین گفته‌ها و کرده‌های دوستانی که همیشه کنارت بوده‌اند. از شمارش روزهای گذشته و مانده. از لیست کردن برنامه‌های آینده.
مهم نیست چند روز آمده باشم و چقدر به رفتنم مانده باشد. درست از باجه‌های کوچک پرداخت عوارض آغاز می‌شود و به باجه‌های کوچک پرداخت عوارض ختم می‌شود. صدایی که بین من است و ساعت شماطه‌دار روی دیوار پذیرایی. صدایی که همه چیز را تکه تکه می‌کند.

Tuesday, September 10, 2013

این دست‌های شور

آدم‌ها که می‌روند واژه‌هایشان در دل پر پر می‌زنند اما پر نمی‌گیرند. چشمت که به یکی از خاطراتشان می‌افتد واژه‌ها شورش می‌کنند و چنان به دیوار دلت هجوم می‌آورند که دل ترک بر می‌دارد و می‌خراشد. نمی‌توان چیزی گفت. نمی‌توان حرفی زد. آدم‌ها که می‌روند واژه‌هایشان را باید با زنجیر به سقف دل آویزان کرد و آنقدر با شلاق سکوت به آن‌ها ضربه زد که رام شوند و آرام بنشینند تا خاطره‌ی بعدی. آدم‌ها که می‌روند چشم‌ها شاعر می‌شوند و قطره قطره شعر می‌سرایند، بی‌واژه. آدم‌ها که می‌روند، دست‌ها می‌شوند دفتر شعرهای شور. آدم‌ها که می‌روند...