اول مهر است این روزها... و ما شدیدا دچار نوستالژیای حاد شده ایم...! منتها این نستالژی ما ربطی به تخته سیاه و کت و شلوار سرمه ای و گچ و ساندویچ های کالباس نداره، نوستالژیِ چیزایی که هیچ وقت نداشتیمه...
مثلا من همیشه دوست داشتم با این اتوبوسای زرد که روش نوشته School Bus برم مدرسه...
یا مثلا دوست داشتم توی کتاب ادیبیاتم 4 تا شعر از شاملو و دو تا داستان از هدایت می بود که با دبیر ادبیاتمون روشون بحث کنیم...
یا دوست داشتم روی نیمکت بغل دستیم عوض دو تا هیکل گندۀ ریشو، دو تا دختر می بود... (چیه خوب...؟ دوست داشتم دیگه)
چه کنیم که گذشت اون زمان و دست زمانه ما را بدین نقطه که هستیم پرت کرد، که از بخت بد ما گویا نشونه گیریش هم اندکی بد بود...
----
پ.ن 1: ما شدیدا نمی دانیم اگر این خدا ما را با خوردن یه کوفتی از بهشت شوتمون کرد، الان ما چه کوفتی بخوریم که از زمین شوتمون کنه؟
پ.ن 2: زندگی بدون موبایل چقدر سخته...؟! خدا انشالله موبایل های همه تون رو توقیف کنه تا من رو درک کنین.
پ.ن3: چرا اینقدر آلمانی سخته؟ یکی یه راهکار بده من می خوام آلمانی یاد بگیرم.