Monday, December 10, 2007

...

آقای محترم... اکنون که از من ناامید شده اید حداقل بگذارید بگویم که چرا ناامیدتان کردم...

این روزها همه چیز را نمی توان به زبان آورد، و شاید برای من هیچ چیز قابل بیان نباشد، نه افکار زیبایی دارم و نه حرف زدن یاد گرفته ام. همیشه سعی کرده ام با خواندن کتابهای مختلف، گوش دادن موسیقی های عمیق و گاهگاهی شعرهایی که اکثراً چیزی از آنها نمی فهمیدم، فکر خود را زیباتر کنم؛ ولی افسوس که آنقدر برای این کتابها و موسیقی ها و شعرها بچه بودم که امروز جز یک سری افکار به هم ریخته و بی نظم، برایم چیزی باقی نمانده است.
نه...! من هنوز به آن بلوغی که شما به دنبال آن می گردید نرسیده ام. من چیزی در سابقه ام ندارم جز یک نوجوانیِ کال. دوره ای که تماماً به دنبال تقلید از کسی بودم که افکارش و ذهنیتش سالها فراتر از سن من بود. کسی که خود شما بیش از هر کس دیگر می شناسیدش...!

و من امروز یک دانشجویم... دانشجویی که در نوجوانی سعی کرد جوانیِ شخص دیگری را تجربه کند و در جوانی نمی داند که چه کسی باشد... چرا که آنقدر در افکار شخص دیگری گم شد که افکار خودش را گم کرد.
آقای محترم... این روزها من بیشتر به خودم نیاز دارم، تا کلاسهای ریاضی 1 و فیزیک 2 و زبان تخصصی. و من خوب می دانم که شما چقدر دلتان به حال پسری سوخت که می توانست بفهمد، ولی نفهمید... خوب می دانم...! ولی شما هیچ نمی دانید که آن پسر چه شد، وقتی در مقابل حرفهای شما هیچ چیز نبود که بتواند بگوید.

آقای محترم... این روزها همه چیز را نمی توان به زبان آورد!

blog comments powered by Disqus