شب که می شد، آخرین سیگارش را می کشید و راه می افتاد…! اگر کسی می پرسید کجا می روی، زیر لب کلمه “خانه” را زمزمه می کرد… کلمه ای که آنقدر برایش غریبه شده بود که جرات بلندتر گفتنش را نداشت!
از خانه ای که سالها در آن زندگی کرده بود، چیزی نمانده بود جز همین برگشتنهای آخر شب! چند نفر دیگر هم با او زندگی می کردند که اگر می پرسیدی با کی زندگی می کنی، جوابشان زمزمه ای بود شبیه کلمه خانواده… شبیه پدر، شبیه مادر، شبیه برادر، شبیه خواهر…
خانه مال آنها بود… او فقط صاحب برگشتن به آنجا بود… و حتی کسی منتظر این برگشتن نمی ماند… در مسیر برگشتن هر چقدر که می خواست می توانست احساس رفتن به خانه داشته باشد…. می توانست به جایی فکر کند که کسی منتظر اوست… به جایی که شاید کسی چیزی برایش نگه داشته است که شبها گرسنه نماند… کسی که وقتی رسید آنجا باشد تا بشود سلام کرد و جوابی شنید…
مدت ها بود در همین زمزمه زندگی می کرد… هم خانه اش هم زمزمه ای بیش نبود… و می ترسید از روزی که شاید کسی اسمش را می پرسید و چیزی نمی شنید جز زمزمه ای شبیه یک اسم!