زیبایی لبها فقط به هنگام لبخند دیوانه کننده می شود، و تو نشسته بودی کنار من و چندین دقیقه مدام لبخند می زدی! نمی دانستم چطور نگاهت کنم، چشمانم طاقتش را نداشت... و تو خیسی چشمانم را دیدی! اما مگر می شد از آنهمه زیبایی گذشت؟ چند لحظه نگاهت می کردم و باز رویم را بر می گرداندم تا با بغضم سر و کله بزنم!
با خود فکر می کردم که چطور باید این زیبایی را بوسید و فکرم به هیچ جا نمی رسید! تو همچنان لبخند می زدی و من همچنان با بغضم درگیر بودم... دیگر به هیچ چیز نمی توانستم فکر کنم! لبهایم را روی لبهایت گذاشتم و بوسه را به تو سپردم... تو خودت همه راه را رفتی و لذت بخش ترین بوسه ممکن را به من هدیه کردی...!
راستی عزیز من، فکر می کنی چند بار دیگر می توانی آنطور کودکانه مرا ببوسی؟