من زندگیام را باختم...
به مشتی روزمرگی!
----------
من از پشت مه غلیظ دود سیگار گوشهی لبم، خودم را دیدم که از گذشته آمد و ایستاد...
و هنگامی که فنجان قهوه را بالا میآوردم، نگاهی حقیرانه به من انداخت و رفت...
و من شرط میبندم که چشمانش،
چشمان من بود، درست آن زمان که به آینه مینگرم و خود را به مرگ محکوم میکنم!
من زندگیام را باختم...
این را مردی به من گفت که مرا با نگاهی کشت و رفت!
به مشتی روزمرگی!
----------
من از پشت مه غلیظ دود سیگار گوشهی لبم، خودم را دیدم که از گذشته آمد و ایستاد...
و هنگامی که فنجان قهوه را بالا میآوردم، نگاهی حقیرانه به من انداخت و رفت...
و من شرط میبندم که چشمانش،
چشمان من بود، درست آن زمان که به آینه مینگرم و خود را به مرگ محکوم میکنم!
من زندگیام را باختم...
این را مردی به من گفت که مرا با نگاهی کشت و رفت!