مدتهاست ننوشتهام. بر خلاف تو که گفتی دیگر دلت به نوشتن نمیرود و ننوشتی، دل من نوشتههای فراوانی داشت اما این دستم بود که به نوشتن نمیرفت. مثل عابری که از هراسِ خیس شدن زیر باران قدم نمیزند، برگههای سفید دفتر من هم از هراس لبریز شدن، زیر بار جوهر هیچ قلمی نمیرود.
شاید بزرگ شدهام و جزئی از بازیِ آدم بزرگها شدهام. جزئی از سیاستهای ضد بشری. جزئی از قتلها و اعدامها و دروغها و فتنهها. شاید دیگر هر آنچه که از عشق در دلم مانده است را به هر ضرب و زوری که شده پنهان میکنم تا مرا از بازیشان بیرون نیندازند.
آری... حتماً بالاخره بزرگ شدهام. شاید کمی زود... شاید کمی دیر...! به آن چیزی تبدیل شدهام که پدر و مادرم میخواستند... آنها کودکشان را بزرگ کردهاند و حال که خودشان کم کم از زندگیشان کناره میگیرند، مسئولیت هر بخش از بازی ناتمامشان را بر دوش یکی از کودکان بزرگ شدهشان میاندازند و میروند... لابد با خیالی آسوده و راحت که دینشان را در حق ما ادا کردند.
به راستی هم ادا کردهاند. ما بزرگ شدهایم و بازی را کم و بیش آموختهایم. خوب میدانیم چگونه به کودکانمان بیاموزیم که بزرگ شوند و زمانی که بزرگ شدند و دیگر دستشان به نوشتن نرفت و یاد گرفتند که چگونه قلبشان را سرکوب کنند، کم کم مسئولیت بازی را به دوش آنها بیاندازیم و با خیالی آسوده زندگیمان را تمام کنیم.
آری... دستم که به نوشتن نمیرود، اما دلم هنوز گاه و بیگاه فوران میکند و دستم را به نوشتن وا میدارد.