روی
دیوار خانهی پدربزرگم یک ساعت شماطهدار قدیمی بود که بعد از فوتش به
دیوار خانهی ما کوچ کرد. سالهای سال پدربزرگم آن را کوک میکرد و ساعت هم
تمام آن سالها کارش را انجام میداد. هر ساعتی که میگذشت طنین زنگهای
پیدرپی ساعت در خانه میپیچید و ما بدون توجه به زنگها و تیک تاکهای
بلندش میآمدیم و میرفتیم. اکنون چند سالیست که نوبت پدرم شده است که هر
چند روز آن را کوک کند و خانهی ما هم تمام این چند سال هر ساعت میزبان زنگهای پیدرپی ساعت شماطهدار بود و ما هم همیشه بیتوجه به آن میرفتیم و میآمدیم.
اکنون که روز به روز به رفتنم نزدیکتر میشود تنها کسی که از همه بیشتر
رفتنم را میفهمد همین ساعت قدیمی پدربزرگم است که هر ساعت بلندتر زنگ
میزند. تمام این سالها یک ساعت معمولی بود که زنگ هم اگر میزد صدایش را
کسی نمیشنید اما این چند روز بلند زنگ میزند و رسا. حتی تیکتاکش هم عوض
شده است. هر ثانیه را واضح اعلام میکند و هر ساعت را عربده میکشد انگار
در مغزم. گویی میخواهد تمام این سالهایی که از کنارش میگذشتم و
نمیشنیدمش را جبران کند. میخواهد خوب بشنومش و برم و من هر ساعت که
میگذرد بهتر و بلندتر میشنومش. آنقدر بلند که میترسم پیش از رفتن کر
شوم.