هر چه نزدیکتر می روم احساس ترس بیشتری می کنم! تمام خاطراتی که به زحمت فراموششان کرده بودم یکی یکی زنده می شوند و مرا دوباره به ستوه می آورند! روزی چند تا از آن کلمات و احساسات آشنا کافیست تا دوباره تک تک آن خاطرات دوست داشتنی که مجبور به فراموش کردنشان شدم، چشمانم را خیس کنند!
از همان روز رفتنش می دانستم که خاطراتش را به جنگ با من خواهد فرستاد! و چقدر جنگ در درون سخت است اگر کسی نباشد که به درونت رخنه کند و همراهت بجنگد!
مجبورم اینگونه محتاطانه تر قدم بردارم! اینبار دیگر توانی برای جنگیدن ندارم اگر بروی!