Wednesday, June 18, 2008

again...

1-

فکر می کردم با رفتنش همۀ من را برد! آنقدر مرا گشت که فکر نمی کردم چیزی را جا گذاشته باشد! همه شان را یا ویران کرد و یا برای خودش نگه داشت!

این روزها فهمیده ام که چشمانش توانایی دیدن مرا نداشت...

- کسی را می شناسم که چیزهایی در من یافت، که او نمی دید... حتی خودم هم نمی دیدم! او همه را پیدا کرد، اما برای خودش هیچ چیز برنداشت!

 

2-

هر روز آدمهای زیادی را می بینم...! با خیلیهایشان دست می دهم!از حال و احوالشان می پرسم! گاهی ساعتها کنارشان می نشینم و حرف می زنم!

کسی را دوست می دارم، که نمی بینمش!

- گاه می ترسم این ندیدنش را به هم بزنم... می ترسم که با دیدنش...

 

پ.ن: لازمه نبودنم رو توضیح بدم؟! خوب وقت امتحاناست!

blog comments powered by Disqus