Sunday, January 8, 2012

در آغوش صبح

آری... درست است که می‌گویند همه‌ی زندگی آدم در یک لحظه دوباره تکرار می‌شود...
آن زمان که دست و پا می‌زنی در آب شور دریای یک نگاه تا غرق شدنت را عقب‌تر بیاندازی کمی، شاید چون نمی‌دانی که مردن در آن خیسی نگاه‌آلود چقدر مستانه است و زیبا...
و غرق که می‌شوی آن دم که دیگر می‌پذیری مردن را و بسته که می‌شود کم کم پلک‌های خسته‌ات و نگاه التماس‌آمیزت که آهسته آهسته خاموش می‌شود...

خسته... خسته و درمانده، با هراسی دوباره تازه شده از آینده‌ای پر از گذشته‌های دردناک... و می‌میری... و زنده می‌شوی دوباره در آغوش خسته‌ی صبح...

Thursday, January 5, 2012

برف

این‌بار توان ایستادگی نداشتم... در یک لحظه انگار تمام ذهنم را تسخیر خودت کردی و من هیچ نتوانستم مقاومت کنم... گذاشتم که قدم بزنیم در میان برف‌های نشسته بر خیابان و با هم حرف بزنیم و بعد تو تکه برفی برداری و گلوله کنی و مرا هدف بگیری و تیرت خطا رود. گذاشتم به دنبال هم بدویم و به سمت هم گلوله‌های کوچک برفی پرتاب کنیم و بعد تو بیافتی روی برف‌ها و من دستت را بگیرم و بلندت کنم و ببوسمت. گذاشتم با هم برسیم به کافه‌ای آشنا و بنشینیم دوباره با هم به حرف زدن و من موکا سفارش دهم و تو لابد موکانا و بعد هر کدام نصفی از موکا نصیبمان شود و نصفی از موکانا.
گذاشتم با هم به مردمانی بنگریم که پشت پنجره‌ی کافه در برف این‌طرف و آن‌طرف می‌روند. یک نفرشان شاید برای خرید نان از خانه بیرون آمده است و یک‌نفرشان شاید از سر کار به خانه می‌رود تا با دختر کوچکش آدم‌برفی درست کنند.
گذاشتم که بیایی این‌بار و ما با هم دوباره برگردیم به خانه‌هایمان و مثل همیشه پیش از جدا شدن دلمان هوس کند هنوز ماندن و نرفتن را و آخر به بوسه‌ای اکتفا کنیم و برویم و دلتنگ شویم... گذاشتم دوباره همه چیز مثل همیشه اتفاق بیافتد در ذهنم. تو بیایی و بروی و من این برف را دوست بدارم...
اما این برف... این برف لعنتی چه‌ها که نمی‌کند با من...!