Friday, March 7, 2014

آب

مردی را می‌شناسم که آب گدایی می‌کند. ایستاده جایی کنار خیابانی خلوت و تمنای آب می‌کند از رهگذران بی آب و من هر بار که از کنارش می‌گذرم برایش آب می‌برم و می‌ایستم تا آخرین قطره‌ی آب را با دقت زیر پایش، روی علف‌ها، بریزد و با لبخندی چکه چکه پاسخ دهد از چشمانم و بعد به یاد آورم که گفتی صبر کن اما نگفتی چند سانتی‌متر.
باران که می‌آید علف‌ها زودتر رشد می‌کنند. من زیر باران صبر کردم برایت. کنار خیابانی که تو هر روز از آن نمی‌گذری دیگر و رهگذران باران‌گریزی را تماشا کردم که در خانه‌هایشان پناه گرفته بودند. من ایستادم همانجا و علف‌ها را نظاره کردم و هر روز اندازه کردم. راستی نگفته بودی چند سانتی‌متر؟
باران که بند آمد روزی دوستی نامم را گفت. تنها، بی نام تو. آن روزهای اولی که نامم دیگر کنار نام تو نمی‌آمد با خود غریبگی می‌کردم. نام‌هایمان همیشه با هم بود. حالمان را با هم می‌پرسیدند، با هم دعوتمان می‌کردند، با هم صدایمان می‌کردند. آن روزها من، من شده بودم و تو، نمی‌دانم.
گفت صبر نکن. بس است. نمی‌آید. گفتم به این سادگی که نیست. شاید چند سانتی‌متر دیگر بیاید. آب داری؟ رفت. من قطره قطره از چشمانم آب گرفتم و ریختم روی علف‌ها و خم شدم و اندازه کردم با انگشتانم.
به این سادگی که نیست. درست در یک لحظه سخت می‌شود. در یک لحظه تصمیمت را می‌گیری و در همان لحظه تمام آینده در ذهنت حک می‌شود و من آن لحظه را خوب به یاد می‌آورم. آن لحظه را که تصمیم من تو شدی و درست در همان لحظه به اندازه‌ی یک عمر خاطره حک شد از آینده‌مان در ذهنم. خاطراتی از من و تو که هیچ‌وقت اتفاق نیافتاد اما ماند. همانجا که بود ماند. در آینده‌ای که نشد.
تصمیمت را که می‌گیری و صبر که می‌کنی برایش حواست می‌رود سمت علف‌ها و اطراف را نمی‌بینی. او را هم نمی‌بینی که دیگر صبر نمی‌کند و من ندیدم و روزی دوستی نامت را گفت، کنار یک نام غریبه و من دیگر علف‌ها را ندیدم. خاطراتی را دیدم از آینده‌ای که زجر کشان قطعه قطعه شد و تو یک به یک از خاطرات حک شده کنده شدی و در ذهنم به درد آمدی و من رفتم و تو رفتی و علف‌ها ماند.
من مردی را می‌شناسم که آب گدایی می‌کند. برای علف‌هایی که زیر پایش سبز شده‌اند و او صبر می‌کند و اندازه می‌کند و آب تمنا می‌کند از رهگذران بی‌آب و دوستانی که هر از گاه تلنگری به او می‌زنند و او حواسش به علف‌هاست، نمی‌بیند.

Monday, February 10, 2014

چهل و پنچ پانزده

گفتند چهل و پنج پانزده و ما چهل و پنج روز و چهل و پنج شب را دقیقه به دقیقه شمردیم و روزها را یک به یک روی تقویم جیبی‌مان خط کشیدیم. چهل و پنج روز را دو ساعت پست دادیم و چهار ساعت استراحت نکردیم. چهل و پنج روز صبح، قبل از طلوع آفتاب به دیده‌بانی اعزام شدیم و شب، بعد از غروب آفتاب بازگشتیم و تا صبح، نگران، به پیام‌های بی‌سیم گوش دادیم. چهل و پنج روز قبل از غروب آفتاب به کمین اعزام شدیم و پس از طلوع آفتاب بازگشتیم تا صبح حوزه را پاکسازی کنیم. سرما، باد، کمبود آب و غذا و امکانات و از همه سخت‌تر دوری بود و تنهایی.
من ترس را می‌شناسم. من ترس را زمانی که ۲۴ ساعت در کمین بوده‌ای و از شب گذشته هیچ چیز برای خوردن و آشامیدن باقی نمانده است و سرما امانت نمی‌دهد با همه‌ی این‌ها اسلحه‌‌ی آماده‌ی شلیکت را محکم در دست گرفته‌ای و هر لحظه انتظار درگیری را می‌کشی چشیده‌ام. من می‌دانم چه رنجی دارد که ۴۵ روز بوده باشی و یک شب پیش از مرخصی درگیر شوید و تو ندانی که فردا می‌آید یا نه. خوب می‌دانم.
من مرز را دیده‌ام، چشیده‌ام و با همه‌ی وجود زندگی کرده‌ام و بازگشته‌ام و می‌دانم بازگشتن یعنی چه. می‌دانم بازگشتن از آنجا چه حسی دارد اما نمی‌دانم چه حسی دارد بازنگشتن یا ترس از هیچ وقت بازنگشتن. نمی‌دانم چه حسی دارد که از بین تمام آدم‌هایی که هر روز به دیده‌بانی می‌روند و می‌آیند، به تو و چهار دوستت حمله کنند و بربایندتان به انتقام کاری که نکرده‌اید. شاید خسته بوده‌ای و برای چند دقیقه چشم‌هایت را روی هم گذاشته‌ای و با وجود سرما خوابت برده است. شاید چند دقیقه‌ای با دوربین سمت مخالف را می‌پاییدی یا شاید برای آمدنت کمین کرده بودند. نمی‌دانم آن لحظه که اسلحه را به سمت خود دیده‌ای ترس با تو چه کرده است.
آهای مرزبان خسته‌ی ترسیده! چند روز از چهل و پنج روزت را خط زده‌ای؟ اصلا پایه‌ی خدمتی‌ات چیست؟ چقدر از خدمتت مانده سرباز؟ چقدر تشویقی گرفته بودی که شوق اضافه شدنشان به پانزده روز مرخصی‌ات را داشتی؟ چند روز بود که صدای پدر و مادر را نشنیده بودی؟ اصلا اسمت چیست؟ دیگر هیچ وقت کسی از تو می‌پرسد؟
برگرد سرباز خسته‌ی مرز. برگرد.

Saturday, February 8, 2014

سلام

گفت: سلام
و همه چیز شد او. ناگهان ابرها بر آبی آسمان رقصیدند. برگ‌ها زیر پای‌مان فرش شدند و قاصدک‌ها دست‌هایمان را بدرود گفتند. واژه‌ها یک به یک زنده شدند و جاری بر نامه‌های عاشقانه و دقیقه‌ها همه به یک سو روانه شدند: لحظه‌ی دیدار.
گفت: دوستت می‌مانم
و من با خود گفتم: دوستت دارم. چقدر ساده و چه بی‌ریا و کودکانه. ناممان را همه جا نوشتیم. روی درخت، زیر سنگ، روی شن‌های ساحل. درون تک تک کتاب‌های مدرسه. و همه چیز را پر از بوسه کردیم. گل، نامه، شعر، ترانه.
گفت:‌ خداحافظ
و همه چیز بزرگ شد. من بزرگ شدم. آدم‌ها بزرگ شدند. برگ‌ها زیر پایم ترک خوردند و قاصدک‌ها با باد دور شدند. نامه‌ها تکه تکه شدند و دقیقه‌ها کش آمدند و دقیقه‌های کش‌دار آنقدر آمدند تا من مرد شدم. دلم شکست، گرفت، برید، دلم خون شد.
می‌گوید: سلام
و من دلم خون است. شکسته‌است، گرفته‌است، بریده‌است...

Saturday, January 25, 2014

رسم زندگی

فکر می‌کردم از پس همه چیز بر آمده‌ام. فکر می‌کردم آنجا که باد می‌آید و سرما امان نمی‌دهد و خورشید جز برای چند ثانیه از پس ابرها بیرون نمی‌آید و شب صدای رگبار گلوله خواب را برای چشمانت حرام می‌کند آخر دنیاست و من تا آخرش می‌روم و همه چیز تمام می‌شود. همیشه آخرش تمام می‌شود. اسمش را بگذارید رسم زندگی، قانون دنیا یا حقیقت تلخ. فرقی نمی‌کند. همیشه آخرش تمام می‌شود. آخر دنیا آنجاست که دنیا تمامی ندارد. سختی تمام نمی‌شود. درد همیشه هست. آخر دنیا آنجاست که تو از دنیای بی‌پایان خسته می‌شوی و دل‌بریده و مستاصل و دیوانه! آخر دنیا آنجاست که دنیا آنقدر تمام نمی‌شود که تو تمام می‌شوی. درست همان لحظه که فکر می‌کنی دنیا را تا آخر پیموده‌ای خودت را می‌بینی که ذره ذره سوخته‌ای و چیزی جز خاکستر از تو باقی نمانده است. از پس آخر دنیا که بر بیایی دیگر جانی برایت نمی‌ماند که ادامه دهی. اسمش را بگذاریم حقیقت تلخ، قانون دنیا یا رسم زندگی. فرقی نمی‌کند. آخرش تمام می‌شوی.